آشنای من
پارت بیست و دوم
وقتی سرش را برگرداند تا هتل را ببیند و باز گردد، به اندازه ای کوچک شده بود که حس کرد تا ابد به ان نمی رسد. از سر عصبانیت نفهمیده بود چقدر راه رفته و چقدر از هتل دور شده است .وقتی یک قدم به مسیر برگشت به هتل برداشت به سمت هتلی که حالا دست نیافتنی به نظر می رسید، درد ریه اش دو برابر شد.گریه هایش خشک شده و حالا نگران و استرس جایش را گرفت.
سرش را دوبار به راست و چپ چرخاند.
سمت چپ= هتل
سمت راست =خیابان بدون مقصد
هر دو مسیر دیوانگی بود. میخواست همین جا وسط خیابان بماند. دیگر نمی توانست حتی راه برود.مردد بین این دو بود که صدای بوق ماشین باربری آدا را به خودش اورد.چشم هایش گشاد شد و جوری دوید که انگار نه دردی دارد و نه چمدانی در دست.
به گوشه ای از خیابان دوید که چمدان به چیزی خورد و از دستش افتاد.سرش را برگرداند و به زمین نگاه کرد ،چمدان باز شده و روی زمین افتاده و قطرات باران در حال خیس کردن لباس ها و کلاه هایش بودند.خم شد و در چمدان را بست.چمدان را دوباره در دست گرفت و وقتی ان را بلند کرد،پشت چمدان چیزی چوبی افتاده بود.آدا دستش را دراز کرد تا تکه چوب خیس شده را بردارد که دستی زودتر ان را برداشت.
آدا همزمان که در حال بلند شدن بود نگاهش را از چوب به دست فرد دنبال کرد.
چند تا برگه و خودکار و چوبی را که چمدان من روی ان افتاده بود،برداشت.انگشتانش را روی تار هایش کشید و اه کشید. آدا دید که دسته ی گیتارش شکسته و دو تا از تار ها پاره شده. لب پایینش را گاز گرفت و به گیتار و بعد به او که خودکار و برگه های خیس شده را در جیب پالتوی مشکی اش میگذاشت، نگاه کرد.
"متاسفم."
صدای آدا گرفته و خیلی ارام به گوش رسید به طوریکه اول فکر کرد او اصلا نشنیده اما بعد سرش را در جواب تکان داد و رفت.
آدا دوباره چمدان سنگین را بلند کرد.حالا وزن این چمدان به اندازه یک تن فولاد شده بود. تصمیم گرفت از همان گوشه خیابان راه برود.سرش پایین بود و فقط کفش هایش را می دید که خیابان را طی میکرد.دیگر به چیزی فکر نمیکرد،مغزش تهی شده بود و هیچ حرفی نمیزد. آدا هم بی حس شده بود.در حال کنار زدن موهای خیس شده اش از روی صورتش بود تا بهتر بتواند رو به رو را ببیند که ارنجش به سمت راست کشیده شد بعد در یک لحظه هوای گرم پوستش را نوازش کرد.چشم هایش را که باز کرد صدای برخورد قطرات باران با زمین به گوش میرسید سقفی بالای سر آدا بود که او را خیس نمیکرد.برگشت و میزها و صندلی های برگشته شده را دیدم..از سه پله ورودی بالا رفت و به داخل کافه قدم برداشت.
وقتی سرش را برگرداند تا هتل را ببیند و باز گردد، به اندازه ای کوچک شده بود که حس کرد تا ابد به ان نمی رسد. از سر عصبانیت نفهمیده بود چقدر راه رفته و چقدر از هتل دور شده است .وقتی یک قدم به مسیر برگشت به هتل برداشت به سمت هتلی که حالا دست نیافتنی به نظر می رسید، درد ریه اش دو برابر شد.گریه هایش خشک شده و حالا نگران و استرس جایش را گرفت.
سرش را دوبار به راست و چپ چرخاند.
سمت چپ= هتل
سمت راست =خیابان بدون مقصد
هر دو مسیر دیوانگی بود. میخواست همین جا وسط خیابان بماند. دیگر نمی توانست حتی راه برود.مردد بین این دو بود که صدای بوق ماشین باربری آدا را به خودش اورد.چشم هایش گشاد شد و جوری دوید که انگار نه دردی دارد و نه چمدانی در دست.
به گوشه ای از خیابان دوید که چمدان به چیزی خورد و از دستش افتاد.سرش را برگرداند و به زمین نگاه کرد ،چمدان باز شده و روی زمین افتاده و قطرات باران در حال خیس کردن لباس ها و کلاه هایش بودند.خم شد و در چمدان را بست.چمدان را دوباره در دست گرفت و وقتی ان را بلند کرد،پشت چمدان چیزی چوبی افتاده بود.آدا دستش را دراز کرد تا تکه چوب خیس شده را بردارد که دستی زودتر ان را برداشت.
آدا همزمان که در حال بلند شدن بود نگاهش را از چوب به دست فرد دنبال کرد.
چند تا برگه و خودکار و چوبی را که چمدان من روی ان افتاده بود،برداشت.انگشتانش را روی تار هایش کشید و اه کشید. آدا دید که دسته ی گیتارش شکسته و دو تا از تار ها پاره شده. لب پایینش را گاز گرفت و به گیتار و بعد به او که خودکار و برگه های خیس شده را در جیب پالتوی مشکی اش میگذاشت، نگاه کرد.
"متاسفم."
صدای آدا گرفته و خیلی ارام به گوش رسید به طوریکه اول فکر کرد او اصلا نشنیده اما بعد سرش را در جواب تکان داد و رفت.
آدا دوباره چمدان سنگین را بلند کرد.حالا وزن این چمدان به اندازه یک تن فولاد شده بود. تصمیم گرفت از همان گوشه خیابان راه برود.سرش پایین بود و فقط کفش هایش را می دید که خیابان را طی میکرد.دیگر به چیزی فکر نمیکرد،مغزش تهی شده بود و هیچ حرفی نمیزد. آدا هم بی حس شده بود.در حال کنار زدن موهای خیس شده اش از روی صورتش بود تا بهتر بتواند رو به رو را ببیند که ارنجش به سمت راست کشیده شد بعد در یک لحظه هوای گرم پوستش را نوازش کرد.چشم هایش را که باز کرد صدای برخورد قطرات باران با زمین به گوش میرسید سقفی بالای سر آدا بود که او را خیس نمیکرد.برگشت و میزها و صندلی های برگشته شده را دیدم..از سه پله ورودی بالا رفت و به داخل کافه قدم برداشت.
۱.۱k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.