فرشته نگهبان من
#فرشته_نگهبان_من
#part37
"ویو شوگا"
ات دستش و کشید روی صورتش و اشکاش و پاک کرد
خنده ی کوتاهی کرد و رفت به سمت تختش
روی تختش دراز کشید و چشماش و گذاشت روی هم
ات:از همه بیشتر....الان به خواب نیاز دارم...
شوگا:(لبخند)
دو ساعت از وقتی که ات خوابش برده میگذره
...یعنی ات...هرموقع میخواسته من و وارد بدنش میشدم؟
پس...اونموقعی که مامانش داشت کتکش میزد...اونموقعی که تهیونگ و دید...همش به خواست خودش بوده؟
یعنی نمیدونسته چه جوابی به تهیونگ بده؟ولی اون که تهیونگ و دوست داشت...مگه ات عاشق تهیونگ نبود؟پس چرا گذاشت من وارد بدنش بشم و همه چی رو خراب کنم؟اون که میدونست من از تهیونگ متنفرم!!!
هوفففف لعنتی...باید از خودش بپرسم...ولی نمیخوام دوباره به تهیونگ فکر کنه...ولش...مهم نیست!
ات الان چند سالشه؟اهههه یادم نمیاد!
یعنی چند سال مونده تا ۲۵ سالش بشه...نمیخوام....نمیخوام اون اتفاق براش بیوفته!چرا انقدر زود باید بمیره؟به خاطر چی؟...یعنی چی میشه؟؟؟ولی اون گفت ممکنه که سرنوشتش تغیر کنه...یعنی سرنوشت ات تغیر میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که به هیچی فکر نکنم...که تقه ای به درخورد و چشمای ات باز شد...ات با تک سرفه ای صداش و صاف کرد و از روی تخت بلند شد...نگاهی به من کرد و بعدش گفت
"میتونی بیای تو"
مینجی اومد توی اتاق درحالی که یه گربه ی سفید خیلیییییی کیوت دستش بود
ات:اینجا کاری داری؟
مینجی:بله بانو...این گربه رو ارباب جئون گفتند که بدم بهتون...
ات:چی؟
مینجی:گفتن که...میخوان اوقات فراغتتون رو با گربه سرگرم باشین
..و اتفاق های که افتاده رو فراموش کنید
ات:اکی...مرسی...بیا بدش به من
مینجی چند قدمی اومد جلوتر و گربه رو گذاشت توی بغل ات
ات:میتونی بری
مینجی از توی اتاق رفت بیرون
ات:(جیغ)عررررر....چه خوشگلی تووو....اخیییی....با....باورم نمیشهههههه....این خیلی کیوتهههههههههههههههه
خماریییییییی👀❤
بلاخره ادمین گشادتون پارت گذاشت😂
خوب بود؟
#part37
"ویو شوگا"
ات دستش و کشید روی صورتش و اشکاش و پاک کرد
خنده ی کوتاهی کرد و رفت به سمت تختش
روی تختش دراز کشید و چشماش و گذاشت روی هم
ات:از همه بیشتر....الان به خواب نیاز دارم...
شوگا:(لبخند)
دو ساعت از وقتی که ات خوابش برده میگذره
...یعنی ات...هرموقع میخواسته من و وارد بدنش میشدم؟
پس...اونموقعی که مامانش داشت کتکش میزد...اونموقعی که تهیونگ و دید...همش به خواست خودش بوده؟
یعنی نمیدونسته چه جوابی به تهیونگ بده؟ولی اون که تهیونگ و دوست داشت...مگه ات عاشق تهیونگ نبود؟پس چرا گذاشت من وارد بدنش بشم و همه چی رو خراب کنم؟اون که میدونست من از تهیونگ متنفرم!!!
هوفففف لعنتی...باید از خودش بپرسم...ولی نمیخوام دوباره به تهیونگ فکر کنه...ولش...مهم نیست!
ات الان چند سالشه؟اهههه یادم نمیاد!
یعنی چند سال مونده تا ۲۵ سالش بشه...نمیخوام....نمیخوام اون اتفاق براش بیوفته!چرا انقدر زود باید بمیره؟به خاطر چی؟...یعنی چی میشه؟؟؟ولی اون گفت ممکنه که سرنوشتش تغیر کنه...یعنی سرنوشت ات تغیر میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم که به هیچی فکر نکنم...که تقه ای به درخورد و چشمای ات باز شد...ات با تک سرفه ای صداش و صاف کرد و از روی تخت بلند شد...نگاهی به من کرد و بعدش گفت
"میتونی بیای تو"
مینجی اومد توی اتاق درحالی که یه گربه ی سفید خیلیییییی کیوت دستش بود
ات:اینجا کاری داری؟
مینجی:بله بانو...این گربه رو ارباب جئون گفتند که بدم بهتون...
ات:چی؟
مینجی:گفتن که...میخوان اوقات فراغتتون رو با گربه سرگرم باشین
..و اتفاق های که افتاده رو فراموش کنید
ات:اکی...مرسی...بیا بدش به من
مینجی چند قدمی اومد جلوتر و گربه رو گذاشت توی بغل ات
ات:میتونی بری
مینجی از توی اتاق رفت بیرون
ات:(جیغ)عررررر....چه خوشگلی تووو....اخیییی....با....باورم نمیشهههههه....این خیلی کیوتهههههههههههههههه
خماریییییییی👀❤
بلاخره ادمین گشادتون پارت گذاشت😂
خوب بود؟
۹.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.