فیک تهیونگ(پروانه سیاه) پارت ۷۸
ایندفعه بدجور از کوره در رفت...طوری که مغزش کار نکرد همه چیزو ریخت روی دایره!...
اونم چنان فریاد کشید که هفت ستون خونه لرزید:
ا.ت: عهههه...سره من داد نزن!...یه جوری میگه بیا همه چیزو تعریف کن انگار از عالم و آدم بی خبر بودی!...نخیر آقا!...تو خودت از کل ماجرا خبر داشتی ولی خودتو زدی به کوچه علی چپ!...از تمام گند کاری و کثافت کاری های یونا خبر داشتی و خیلی عادی زندگیت رو کردی!...
انگشتش رو سمتش گرفت و ادامه داد:
ا.ت: تو تنها فقط توی یه موضوع حق به جانب در اومدی!...تو فقط نمیدونستی که یونا هم توی نقشه ی قتل خواهرت دست داره...وگرنه از همه چیز خبر داشتی...الآنم نشین اینجا واسه ی من هارت و پورت کن!...چون کسی که باید حساب پس بده تویی نه من!...
به چهره درهم و شوکه شده دیگران نگاه نکرد...فقط ریکشن تهیونگ دیدنی بود...که بیشتر همه رو توی شوک برد!...
دست به سینه پاش رو روی پاش انداخت و کاملآ خونسرد...بدون هیچگونه تاسفی در نگاهش و با بیرحمی تمام لب زد:
تهیونگ: خب که چی؟...این دلیل نمیشه که کارات رو توجیه کنی!
دست پاهاش شل شد...همیشه در برابر این مرد کم می آورد...
با بغضی که توی چشمای سیاهش موج میزد گفت:
ا.ت: تو به همه ی ما دروغ گفتی!... همه رو گول زدی!...
باز هم توی همان جلد بی احساس و سرد خود به شدت فرو رفته بود.
تهیونگ: من نه به کسی دروغ گفتم...نه کسی رو گول زدم...فقط گفتن یه موضوع رو به تأخیر انداختم!...
ا.ت: این اصلا توجیه حساب نمیشه مرد حسابی!...تو همه رو فریب دادی!
تلخ خندید و به پایین نگاه کرد:
تهیونگ: فریب دادن، قانون اول دنیای یه مافیاست کوچولو!
تیان بی توجه به هیچ چیز سمت تهیونگ حمله ور شد و یقه اش رو چسپید بقیه پشت سر تیان حرکت کردن که جلوش رو بگیرن ولی اون...فریاد کشید:
تیان: تو با چه وقاحتی هنوز داری حرف میزنی!...مرتیکه تو از همه چیز با خبر بودی دم نزدی؟... وضعیت منو دیدی ولی هیچی نگفتی؟...مردک تن خواهرمون تو گور لرزید!...آخه این چه کاره ناحقی بود که تو انجام دادی؟!...
هردو دست تیان رو گرفت و به اونور پرت کرد و با همون خونسردی ترسناک گفت:
تهیونگ: اولاً، من از قتل یون هی هیچگونه خبر یا اطلاعاتی نداشتم!...و در ضمن...
کمی مکث کرد و گفت:
تهیونگ: قبلاً بهت یاد داده بودم کارِ درست حق یا ناحق نمیشناسه. هرجا هرچی لازم بود، باید انجام بدی؛...(هزینه!)...هرچی که میخواد باشه!...
حرصی نگاه از تهیونگ گرفت و ضربه ای به سرش زد یکی از مجسمه هارو برداشت کوبید به دیوار...
شروع کرد به دیوار مشت زدن که تهیونگ دستش رو توی هوا گرفت:
تهیونگ: عصبانیتت رو روی هرچیزی که میخوای خالی کن، ولی آدم باش؛ و به خودت صدمه نزن!...تو الان تنها کسی که بهش نیاز داری(خودتی)!...
خودش بود!...همان مردک رُک و بی رحم ولی دلسوز!....
…
نظرتون در مورد این پارت؟🙄🗿
اونم چنان فریاد کشید که هفت ستون خونه لرزید:
ا.ت: عهههه...سره من داد نزن!...یه جوری میگه بیا همه چیزو تعریف کن انگار از عالم و آدم بی خبر بودی!...نخیر آقا!...تو خودت از کل ماجرا خبر داشتی ولی خودتو زدی به کوچه علی چپ!...از تمام گند کاری و کثافت کاری های یونا خبر داشتی و خیلی عادی زندگیت رو کردی!...
انگشتش رو سمتش گرفت و ادامه داد:
ا.ت: تو تنها فقط توی یه موضوع حق به جانب در اومدی!...تو فقط نمیدونستی که یونا هم توی نقشه ی قتل خواهرت دست داره...وگرنه از همه چیز خبر داشتی...الآنم نشین اینجا واسه ی من هارت و پورت کن!...چون کسی که باید حساب پس بده تویی نه من!...
به چهره درهم و شوکه شده دیگران نگاه نکرد...فقط ریکشن تهیونگ دیدنی بود...که بیشتر همه رو توی شوک برد!...
دست به سینه پاش رو روی پاش انداخت و کاملآ خونسرد...بدون هیچگونه تاسفی در نگاهش و با بیرحمی تمام لب زد:
تهیونگ: خب که چی؟...این دلیل نمیشه که کارات رو توجیه کنی!
دست پاهاش شل شد...همیشه در برابر این مرد کم می آورد...
با بغضی که توی چشمای سیاهش موج میزد گفت:
ا.ت: تو به همه ی ما دروغ گفتی!... همه رو گول زدی!...
باز هم توی همان جلد بی احساس و سرد خود به شدت فرو رفته بود.
تهیونگ: من نه به کسی دروغ گفتم...نه کسی رو گول زدم...فقط گفتن یه موضوع رو به تأخیر انداختم!...
ا.ت: این اصلا توجیه حساب نمیشه مرد حسابی!...تو همه رو فریب دادی!
تلخ خندید و به پایین نگاه کرد:
تهیونگ: فریب دادن، قانون اول دنیای یه مافیاست کوچولو!
تیان بی توجه به هیچ چیز سمت تهیونگ حمله ور شد و یقه اش رو چسپید بقیه پشت سر تیان حرکت کردن که جلوش رو بگیرن ولی اون...فریاد کشید:
تیان: تو با چه وقاحتی هنوز داری حرف میزنی!...مرتیکه تو از همه چیز با خبر بودی دم نزدی؟... وضعیت منو دیدی ولی هیچی نگفتی؟...مردک تن خواهرمون تو گور لرزید!...آخه این چه کاره ناحقی بود که تو انجام دادی؟!...
هردو دست تیان رو گرفت و به اونور پرت کرد و با همون خونسردی ترسناک گفت:
تهیونگ: اولاً، من از قتل یون هی هیچگونه خبر یا اطلاعاتی نداشتم!...و در ضمن...
کمی مکث کرد و گفت:
تهیونگ: قبلاً بهت یاد داده بودم کارِ درست حق یا ناحق نمیشناسه. هرجا هرچی لازم بود، باید انجام بدی؛...(هزینه!)...هرچی که میخواد باشه!...
حرصی نگاه از تهیونگ گرفت و ضربه ای به سرش زد یکی از مجسمه هارو برداشت کوبید به دیوار...
شروع کرد به دیوار مشت زدن که تهیونگ دستش رو توی هوا گرفت:
تهیونگ: عصبانیتت رو روی هرچیزی که میخوای خالی کن، ولی آدم باش؛ و به خودت صدمه نزن!...تو الان تنها کسی که بهش نیاز داری(خودتی)!...
خودش بود!...همان مردک رُک و بی رحم ولی دلسوز!....
…
نظرتون در مورد این پارت؟🙄🗿
۷.۲k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.