فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت14
فرودگاه"
از زبان چویا]
_چویا.. چویا پاشو الانه که جا بمونیم.
اروم چشمامو باز کردم. چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه.
چشمامو مالیدم ـو با عصبانیت گفتم: چه مرگته؟؟
لبخندی زد ـو گفت: رسیدیم فرودگاه، تو از اون موقع خواب بودی.
با کلافگی از ماشین پیاده شدم ـو بدون اینکه به دازای نگاه کنم به جاده زل زدم ـو گفتم: راستی چمدونا صندوق عقب ـن؟
سمتِ صندلی های پشتی رفت ـو گفت: نه گذاشتم ـشون اینجا.
درِ ماشین ـو باز کردم ـو خم شدم تا چمدونا ـرو بردارم.
دسته ی چمدون ـو گرفتم ـو سرمو بالا اوردم که دازای ـرو روبه روی خودم دیدم.
سرشو بالا اورد ـو لبخندی زد.
کمی گونه هام سرخ شدن.
به خودم اومدم ـو سرمو عقب بردم که سرم به سقف ماشین خورد.
ناله ی کوتاهی کردم ـو سرمو بیرون اوردم.
_حالت خوبه؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو با درد ـو حرص گفتم: اخه تو چه مرگته؟؟!
دست ـشو دورِ کمرش گذاشت ـوگفت: تقصیر من نیست،
یهو جَو میگیرتت.
سمتش برگشتم ـو با اخم نگاهش کردم ـو دست به سینه وایسادم.
لبخندی زد ـو سمتم اومد ـو انگشتِ کوچیکش ـرو بین ابروهام کشید تا اخمامو از هم باز کنه.
با لبخند گفت: اخم نکن اصلا ترسناک نمیشی اتفاقا با نمک تر میشی.
با این حرفش تعجب کرد ـو سرخ شدم.
کمی عقب رفتم ـو رومو اونور کردم ـو با خجالت گفتم: چـ.. چرت ـو پرت نگو!
از زبان دازای]
انگشتِ کوچیکمو بین ابروهاش کشیدم تا اخماشو از هم باز کنم که موفق ـم شدم.
لبخندی زدم ـو گفتم: اخم نکن اصلا ترسناک نمیشی اتفاقا با نمک تر میشی.
وقتی این حرفو زدم سرخ شد ـو کمی عقب رفت ـو روشو اونور کرد.
_چـ.. چرت ـو پرت نگو!
لبخندی زدم ـو گفتم: باشه بابا باشه، حالاهم زود باش مگرنه از هواپیما جا میمونیم.
تا این حرفو زدم صدای منفجر شدن یچیزی رو شنیدم.
با تعجب برگشتم ـو...
خدای من!
هو.. هواپیما منفجر شده؟!!.. اینـ.. اینجا چخبره؟؟
همونطوری سرجام خشکم زده بود که چویا سریع به سمت اون هواپیما دویید ـو گفت: تن لشتو تکون بده ـو زود بیاد، مردم ـه زیادی اون تو بودن!!
به خودم اومدم ـو همراهش به سمت هواپیما دوییدم.
از زبان چویا]
اخم کرده بودم ـو رومو اونور کرده بودم که با صدای منفجر شدن یچیزی سرجام خشکم زد.
برگستم ـو با دیدن اون هواپیمای منفجر سده ـو صدای وحشت زده ی مردم، چشمام از تعجب گرد شد.
کدوم لعنتی همچین کاری میکنه؟؟
کلی مردم اون توعن.
بدون اینکه درنگ کنم سریع سمتِ هواپیما دوییدم ـو با صدای بلندی بدون اینکه وایسم گفتم: تن لشتو تکون بده ـو زود بیاد، مردم ـه زیادی اون تو بودن!!
انگار اونم ترسیده بود سرجاش خشکش زده بود که با حرفی که زدم به خودش اومد همراهم اومد.
لعنتی...
کاره اون عوضی ـه!!
ادامه دارد...
#پارت14
فرودگاه"
از زبان چویا]
_چویا.. چویا پاشو الانه که جا بمونیم.
اروم چشمامو باز کردم. چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه.
چشمامو مالیدم ـو با عصبانیت گفتم: چه مرگته؟؟
لبخندی زد ـو گفت: رسیدیم فرودگاه، تو از اون موقع خواب بودی.
با کلافگی از ماشین پیاده شدم ـو بدون اینکه به دازای نگاه کنم به جاده زل زدم ـو گفتم: راستی چمدونا صندوق عقب ـن؟
سمتِ صندلی های پشتی رفت ـو گفت: نه گذاشتم ـشون اینجا.
درِ ماشین ـو باز کردم ـو خم شدم تا چمدونا ـرو بردارم.
دسته ی چمدون ـو گرفتم ـو سرمو بالا اوردم که دازای ـرو روبه روی خودم دیدم.
سرشو بالا اورد ـو لبخندی زد.
کمی گونه هام سرخ شدن.
به خودم اومدم ـو سرمو عقب بردم که سرم به سقف ماشین خورد.
ناله ی کوتاهی کردم ـو سرمو بیرون اوردم.
_حالت خوبه؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو با درد ـو حرص گفتم: اخه تو چه مرگته؟؟!
دست ـشو دورِ کمرش گذاشت ـوگفت: تقصیر من نیست،
یهو جَو میگیرتت.
سمتش برگشتم ـو با اخم نگاهش کردم ـو دست به سینه وایسادم.
لبخندی زد ـو سمتم اومد ـو انگشتِ کوچیکش ـرو بین ابروهام کشید تا اخمامو از هم باز کنه.
با لبخند گفت: اخم نکن اصلا ترسناک نمیشی اتفاقا با نمک تر میشی.
با این حرفش تعجب کرد ـو سرخ شدم.
کمی عقب رفتم ـو رومو اونور کردم ـو با خجالت گفتم: چـ.. چرت ـو پرت نگو!
از زبان دازای]
انگشتِ کوچیکمو بین ابروهاش کشیدم تا اخماشو از هم باز کنم که موفق ـم شدم.
لبخندی زدم ـو گفتم: اخم نکن اصلا ترسناک نمیشی اتفاقا با نمک تر میشی.
وقتی این حرفو زدم سرخ شد ـو کمی عقب رفت ـو روشو اونور کرد.
_چـ.. چرت ـو پرت نگو!
لبخندی زدم ـو گفتم: باشه بابا باشه، حالاهم زود باش مگرنه از هواپیما جا میمونیم.
تا این حرفو زدم صدای منفجر شدن یچیزی رو شنیدم.
با تعجب برگشتم ـو...
خدای من!
هو.. هواپیما منفجر شده؟!!.. اینـ.. اینجا چخبره؟؟
همونطوری سرجام خشکم زده بود که چویا سریع به سمت اون هواپیما دویید ـو گفت: تن لشتو تکون بده ـو زود بیاد، مردم ـه زیادی اون تو بودن!!
به خودم اومدم ـو همراهش به سمت هواپیما دوییدم.
از زبان چویا]
اخم کرده بودم ـو رومو اونور کرده بودم که با صدای منفجر شدن یچیزی سرجام خشکم زد.
برگستم ـو با دیدن اون هواپیمای منفجر سده ـو صدای وحشت زده ی مردم، چشمام از تعجب گرد شد.
کدوم لعنتی همچین کاری میکنه؟؟
کلی مردم اون توعن.
بدون اینکه درنگ کنم سریع سمتِ هواپیما دوییدم ـو با صدای بلندی بدون اینکه وایسم گفتم: تن لشتو تکون بده ـو زود بیاد، مردم ـه زیادی اون تو بودن!!
انگار اونم ترسیده بود سرجاش خشکش زده بود که با حرفی که زدم به خودش اومد همراهم اومد.
لعنتی...
کاره اون عوضی ـه!!
ادامه دارد...
۵.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.