پارت اخر
رفتیم تو سالن من تلویزیون میدیدم نامجون هم سرش تو گوشیش بود
_نامجون
+هوم
_از دست من ناراحتی
+ن
_پس چرا اینجوری باهام رفتار میکنی
+چجوری
_خیلی سرد شدی باهام
+دیشب آبرومو جلو همه بردی خانوم کیم اونجا جای اون غلطا نبود جلوی اون آدما (داد)
_خب من مست بودم ببخشید
+با معذرت خواهی هیچی حل نمیشه
_بیخیال دیگه تو که منو تنبیه هم کردی
+هوووف
_قهری
+هوم
_من چیکار کنم تو آشتی کنی
+هیچی فقط باهام حرف نزن
_ولی.....
+ساکت
بغض کردم آخه از دستم ناراحته دیگه کم کم داشت اشکام میریخت که رفتم بالا تو اتاق و گریه کردم نشستم پشت در کم کم صدای رعد و برق رو شنیدم که تازه بارون میاد واییی همینو کم داشتم من فوبیا دارم خیلی ترسیده بودم از جام بلند شدم و سریع از اتاق زدم بیرون سردم بود بدنم میلرزید نفسم داشت بند میومد از اسپریم زدم و رفتم پایین پیش نامجون
از زبان نامجون:
سرم تو گوشیم بود که فهمیدم داره بارون میاد و صدای رعد و برق اومد میدونستم ات الان ترسیده چون به رعد برق فوبیا داره که دیدم با چهره هریسناک و وحشت زده اومد سمتم و محکم خودشو انداخت تو بغلم و بغلم کرد و سرشو رو سینم فشرد
+ولم کن ات
_هق لطفااا من میترسم
+هوووف من ازدست تو چیکار کنم
_میشه منو ببخشی لطفااا من غلط کردم هر کاری بگی انجام میدم فقط تو با من قهر نباش خب
+باشه عزیزم گریه نکن خب من طاقت دیدن اشکاتو ندارم بیبی
_بغلم کن
محکم تو بغلش فشردم و صورتمو بوس بارون کرد
+عاشقتم فقط یه گاهی وقت یه کاری میکنی به شدت از دستت عصبی میشم
_دیگه هیچ کاری نمیکنم که تو عصبی بشی تو فقط همینجوری منو دوست داشته باش
+(لبخند)کیوتم
_دوستت دارم نامی جونم
+منم همینطور بیبی
بعد یه بوسه رو لباش زد و محکم بغلش کرد و بردش بالا تو اتاق مشترکشون و رو تخت درازش داد و خودشم رفت کنارش و بغلش کرد و پتو رو انداخت رو هر دوشون و بوسه ای به سر ات زد و و هر دو خوابیدن
پایان❤️
_نامجون
+هوم
_از دست من ناراحتی
+ن
_پس چرا اینجوری باهام رفتار میکنی
+چجوری
_خیلی سرد شدی باهام
+دیشب آبرومو جلو همه بردی خانوم کیم اونجا جای اون غلطا نبود جلوی اون آدما (داد)
_خب من مست بودم ببخشید
+با معذرت خواهی هیچی حل نمیشه
_بیخیال دیگه تو که منو تنبیه هم کردی
+هوووف
_قهری
+هوم
_من چیکار کنم تو آشتی کنی
+هیچی فقط باهام حرف نزن
_ولی.....
+ساکت
بغض کردم آخه از دستم ناراحته دیگه کم کم داشت اشکام میریخت که رفتم بالا تو اتاق و گریه کردم نشستم پشت در کم کم صدای رعد و برق رو شنیدم که تازه بارون میاد واییی همینو کم داشتم من فوبیا دارم خیلی ترسیده بودم از جام بلند شدم و سریع از اتاق زدم بیرون سردم بود بدنم میلرزید نفسم داشت بند میومد از اسپریم زدم و رفتم پایین پیش نامجون
از زبان نامجون:
سرم تو گوشیم بود که فهمیدم داره بارون میاد و صدای رعد و برق اومد میدونستم ات الان ترسیده چون به رعد برق فوبیا داره که دیدم با چهره هریسناک و وحشت زده اومد سمتم و محکم خودشو انداخت تو بغلم و بغلم کرد و سرشو رو سینم فشرد
+ولم کن ات
_هق لطفااا من میترسم
+هوووف من ازدست تو چیکار کنم
_میشه منو ببخشی لطفااا من غلط کردم هر کاری بگی انجام میدم فقط تو با من قهر نباش خب
+باشه عزیزم گریه نکن خب من طاقت دیدن اشکاتو ندارم بیبی
_بغلم کن
محکم تو بغلش فشردم و صورتمو بوس بارون کرد
+عاشقتم فقط یه گاهی وقت یه کاری میکنی به شدت از دستت عصبی میشم
_دیگه هیچ کاری نمیکنم که تو عصبی بشی تو فقط همینجوری منو دوست داشته باش
+(لبخند)کیوتم
_دوستت دارم نامی جونم
+منم همینطور بیبی
بعد یه بوسه رو لباش زد و محکم بغلش کرد و بردش بالا تو اتاق مشترکشون و رو تخت درازش داد و خودشم رفت کنارش و بغلش کرد و پتو رو انداخت رو هر دوشون و بوسه ای به سر ات زد و و هر دو خوابیدن
پایان❤️
۱۱۳.۹k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.