اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۱۹
ادمین ویو:
با دست باند پیچی راه مدرسه رو گرفته بود دیشب سریع خرابکاریشو جمع کرده بود و خودشو پرت کرده بود روی تختش و زود تر همیشه بیدار شده بود سریع اماده شد بود و با اعصاب خورد رفته بود مدرسه که گوشیش زنگ خورد
نیکی:الو
داینا:نیکی!این ویدیوهه رو ندیدی؟واست فرستادم توی...(خودتون یه چیزی تصور کنید)
نیکی:الان نگا می کنم
وقتی ویدیو رو دید خشمش از شوگا بیشتر شد
ویدیویی دربارهی یه شایعهی مضحک
صبر کن....
دیروز...
باهم داشتن توی حیاط راه می رفتن...
می خندیدن...
و...
نیکی:ایگوووو
سریع دویید
داینا:نیکی! اومدی؟
داینا با دست جمعیتیو نشون داد
داینا:شوگا اونجا گیر افتاد
نگاهش به دستت افتاد
داینا:وایی چیکار کردی
عصبی نگاهتو گرفتی
نیکی:اون بچه به من ربطی نداره
با قدمای محکم دور شدی
داینا:نیکی(داد)
همه برگشت سمت تو
_:اون چای لان نیکیه
همه دوییدن سمتت
سرت پایین بودو فقط به راهت ادامه میدادی و دست زخمیتو فشار می دادی زخمای دستت می سوخت و انگار داشت خون می یومدن
دستت کشیده شد
شوگا در حالی که به دستت نگا می کرد گفت
شوگا:دیروز چی کار کردی من که رف...
حرفش نصفه موند چون سیلی محکمی بهش خورده بود
نیکی:ساکت شو دست از سر من بردار مامانم هر چی گفت برام مهم نیست نیست نیست ولم کن من به تو هیچ احتیاجی ندارم خود شیرین(داد)
هلش دادی ولی این بار محکم
نیکی:دیگه اون بچه شرا توی مدرسه نیستن اینو بفهمممم
پارت۱۹
ادمین ویو:
با دست باند پیچی راه مدرسه رو گرفته بود دیشب سریع خرابکاریشو جمع کرده بود و خودشو پرت کرده بود روی تختش و زود تر همیشه بیدار شده بود سریع اماده شد بود و با اعصاب خورد رفته بود مدرسه که گوشیش زنگ خورد
نیکی:الو
داینا:نیکی!این ویدیوهه رو ندیدی؟واست فرستادم توی...(خودتون یه چیزی تصور کنید)
نیکی:الان نگا می کنم
وقتی ویدیو رو دید خشمش از شوگا بیشتر شد
ویدیویی دربارهی یه شایعهی مضحک
صبر کن....
دیروز...
باهم داشتن توی حیاط راه می رفتن...
می خندیدن...
و...
نیکی:ایگوووو
سریع دویید
داینا:نیکی! اومدی؟
داینا با دست جمعیتیو نشون داد
داینا:شوگا اونجا گیر افتاد
نگاهش به دستت افتاد
داینا:وایی چیکار کردی
عصبی نگاهتو گرفتی
نیکی:اون بچه به من ربطی نداره
با قدمای محکم دور شدی
داینا:نیکی(داد)
همه برگشت سمت تو
_:اون چای لان نیکیه
همه دوییدن سمتت
سرت پایین بودو فقط به راهت ادامه میدادی و دست زخمیتو فشار می دادی زخمای دستت می سوخت و انگار داشت خون می یومدن
دستت کشیده شد
شوگا در حالی که به دستت نگا می کرد گفت
شوگا:دیروز چی کار کردی من که رف...
حرفش نصفه موند چون سیلی محکمی بهش خورده بود
نیکی:ساکت شو دست از سر من بردار مامانم هر چی گفت برام مهم نیست نیست نیست ولم کن من به تو هیچ احتیاجی ندارم خود شیرین(داد)
هلش دادی ولی این بار محکم
نیکی:دیگه اون بچه شرا توی مدرسه نیستن اینو بفهمممم
۳.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.