پارت ۸۴
پارت ۸۴
ویو کوک
-چ..چیشد هیونگ خوبی؟(نگران)
جین : د....داداش(بغض)
-چی؟!(تعجب)
تعجب کرده بودم از حرف یهویی جین . بچه ها همونطور از رو مبل جین رو نگا میکردن
برگشتم سمت در که با دیدن اون پسر تازه متوجه منظور جین شدم ! ی..یعنی اینکه اون پسر...برادرشه؟؟
-هیونگ....تو...که...تو که نمیخوای بگی...(تعجب)
حرفم با حرکت جین نصفه موند و فهمیدم که حدسم درسته
جین پرید تو بغل پسر رو به روم
غذاهارو از دستش گرفتم که اونم متقابلاً بغلش کرد .
نگاهی به بچه ها کردم که از تعجب چشماشون چهار تا شده بود . بخاطر اینکه دور بودن نشنیدن که جین چی میگه .
غذاها رو گذاشتم رو میز و برگشتم سمت در
نامجون عصبانی بود و با غضب داداش هیونگو نگاه میکرد .
رفتم سمتش تا آرومش کنم
-نامجون هیو...
نامی : کوک بهتره الان چیزی نگی.(عصبانی)
-باشه ولی فقط بدون که اون داداشه جینه!
نامی : میدونم (عصبی)
-هاااا؟؟(تعجب)
نامی : میدونم داداششه(عصبی)
-ب...باشه (تعجب)
میدونست داداششه؟ پس چرا انقدر عصبیه؟
اصن به من چه ! رفتم پیش بچه ها و گفتم برن پشت میز بشینن تا جین بیاد
-هی بچه ها برید بشینید جین الان میاد .
لارا : باشه...ولی اون پسره کیه؟
-هیچی داداش هیونگه
همه : واتتت؟ چی؟!!
-هیچی برید بشینید(بلند)
بچه ها رفتن پشت میز که صدای جین اومد
جین : بیا تو هیونگ ، بیا با هم غذا بخوریم
نامجون : به به به آقای یوجین(بچه ها یوجین نه ، این یکی دیگه است)
یوجین : آ ... سلام نامجونا ؛ پسر تو اینجایی؟(بلند و خوشحال)
نامجون : از خودت خبر ندیا(خوشحال)
یوجین : اوههه بیا بغلم ببینم(خنده)
وات د فاز ؟ این که الان با نگاهش داشت اون دوتا رو جر میداد حالا چیشد فاز تغییر داد؟ /:
-اینجا چه خبره؟ /:
نامجون : دوست من یوجین .(رو به بچه ها)
یوجین : سلاممم ، اسم من یوجینه . برادر جین و دوست نامجونم(لبخند)
+س...سلام(لبخند مصنوعی)
همه سلام کردن بهش و اومد نشست .
باهم دیگه غذامون رو خوردیم ؛ خیلی دیر وقت بود باید برمیگشتیم
-خب دیگه ما میریم بچه ها
جین : چی؟ کجا به این زودی؟(تعجب)
-زود؟ اهم هیونگ مثل اینکه خیلی خوابیدی . دیگه باید بریم ، آممم تهیونگ پاشو(لبخند)
جیمین : یااااا تهیونگ کجا بیاد؟
-جیمین شی ول کن(ایما اشاره)
جیمین : وَر پریده /:(چشم غره)
باهم پاشدیم و از بقیه خدافظی کردیم و بعد هم رفتیم بیرون
+جونگ کوک شی ! ایندفعه باید بیای خونه من . چون اگر نرم خونه آجوما چهار تیکه ام میکنه
-باشه میرسونمت خونه
+چ...چی؟ مگه تو نمیای؟
-نه دیگه باید برم خونه خودم کار دارم
+....
سکوت کرد و هیچی نگفت ، میدونستم انتظار همچین چیزی رو نداشت . سرش رو به شیشه تکیه داد و تا خونه هیچی نگفتیم
وقتی رسیدیم با یه حالتی خدافظی کرد و رفت
آخه کیوتچه ی من بخورمت.؟
+باشه...خدافظ(فیس تاتامایکی)
-ت...تهیونگا وایستا
...
ویو کوک
-چ..چیشد هیونگ خوبی؟(نگران)
جین : د....داداش(بغض)
-چی؟!(تعجب)
تعجب کرده بودم از حرف یهویی جین . بچه ها همونطور از رو مبل جین رو نگا میکردن
برگشتم سمت در که با دیدن اون پسر تازه متوجه منظور جین شدم ! ی..یعنی اینکه اون پسر...برادرشه؟؟
-هیونگ....تو...که...تو که نمیخوای بگی...(تعجب)
حرفم با حرکت جین نصفه موند و فهمیدم که حدسم درسته
جین پرید تو بغل پسر رو به روم
غذاهارو از دستش گرفتم که اونم متقابلاً بغلش کرد .
نگاهی به بچه ها کردم که از تعجب چشماشون چهار تا شده بود . بخاطر اینکه دور بودن نشنیدن که جین چی میگه .
غذاها رو گذاشتم رو میز و برگشتم سمت در
نامجون عصبانی بود و با غضب داداش هیونگو نگاه میکرد .
رفتم سمتش تا آرومش کنم
-نامجون هیو...
نامی : کوک بهتره الان چیزی نگی.(عصبانی)
-باشه ولی فقط بدون که اون داداشه جینه!
نامی : میدونم (عصبی)
-هاااا؟؟(تعجب)
نامی : میدونم داداششه(عصبی)
-ب...باشه (تعجب)
میدونست داداششه؟ پس چرا انقدر عصبیه؟
اصن به من چه ! رفتم پیش بچه ها و گفتم برن پشت میز بشینن تا جین بیاد
-هی بچه ها برید بشینید جین الان میاد .
لارا : باشه...ولی اون پسره کیه؟
-هیچی داداش هیونگه
همه : واتتت؟ چی؟!!
-هیچی برید بشینید(بلند)
بچه ها رفتن پشت میز که صدای جین اومد
جین : بیا تو هیونگ ، بیا با هم غذا بخوریم
نامجون : به به به آقای یوجین(بچه ها یوجین نه ، این یکی دیگه است)
یوجین : آ ... سلام نامجونا ؛ پسر تو اینجایی؟(بلند و خوشحال)
نامجون : از خودت خبر ندیا(خوشحال)
یوجین : اوههه بیا بغلم ببینم(خنده)
وات د فاز ؟ این که الان با نگاهش داشت اون دوتا رو جر میداد حالا چیشد فاز تغییر داد؟ /:
-اینجا چه خبره؟ /:
نامجون : دوست من یوجین .(رو به بچه ها)
یوجین : سلاممم ، اسم من یوجینه . برادر جین و دوست نامجونم(لبخند)
+س...سلام(لبخند مصنوعی)
همه سلام کردن بهش و اومد نشست .
باهم دیگه غذامون رو خوردیم ؛ خیلی دیر وقت بود باید برمیگشتیم
-خب دیگه ما میریم بچه ها
جین : چی؟ کجا به این زودی؟(تعجب)
-زود؟ اهم هیونگ مثل اینکه خیلی خوابیدی . دیگه باید بریم ، آممم تهیونگ پاشو(لبخند)
جیمین : یااااا تهیونگ کجا بیاد؟
-جیمین شی ول کن(ایما اشاره)
جیمین : وَر پریده /:(چشم غره)
باهم پاشدیم و از بقیه خدافظی کردیم و بعد هم رفتیم بیرون
+جونگ کوک شی ! ایندفعه باید بیای خونه من . چون اگر نرم خونه آجوما چهار تیکه ام میکنه
-باشه میرسونمت خونه
+چ...چی؟ مگه تو نمیای؟
-نه دیگه باید برم خونه خودم کار دارم
+....
سکوت کرد و هیچی نگفت ، میدونستم انتظار همچین چیزی رو نداشت . سرش رو به شیشه تکیه داد و تا خونه هیچی نگفتیم
وقتی رسیدیم با یه حالتی خدافظی کرد و رفت
آخه کیوتچه ی من بخورمت.؟
+باشه...خدافظ(فیس تاتامایکی)
-ت...تهیونگا وایستا
...
۲.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.