جادوگر سیاه وعشق ❤️🖤پارت ۳
همین جوری که به درخت تکه کرده بود چشمشو بسته آه کشید نه نفهمید کی خوابش برد با صدای از خواب بیدار شود پیرزن جلوش ایستاده بود هیرا تا پیرزن دید از جا بلند شود پیرزن گفت تو کی هستی اینجا تنهای چی کار میکونی هیرا با ترس جواب داد من من خوب گم شودم پیرزن گفت پس خانوادهت کجان هیرا جوابی نداشت چون میترسید اگه پیرزن بفهمه که کسی رو نداره بلایی سرش بیاره پیرزن گفت خسته ی ببینم گشنه نیستی هیرا ترسید گفت من که شمارو نمیشناسم چرا کمکم میکونی؟ پیرزن گفت فهمیدم تو هم مثل من کسی رو نداری نگران نباش از من نترس من یه پیرزن تنهام توی این جنگل زندگی میکونم اون پایین یه روستا هست همه توی اون روستا از من میترسن من دوستی خانواده ی ندارم الان بیا تا غذا بخوریم من داشت برای ناهار سوپ قارچ دورست میکردم برای پیدا کردن قارچ اومده بودم که یه چیزه بهتره پیدا کردم هیرا یه کم فکه کرد دید چاری نداره قبول کرد توی جنگل یه کلبه ی قدیمی که بنظر خیلی ترسناک میرسید با خودش گفت بگو چرا همه ازش میترسن وارد کلبه شود دید ولی داخلش چقدر با بیرونش فرق میکونه کلبه کامل تمیزو مرتب بود پیرزن گفت بشین هیرا نشست داشت اطرافشو نگاه میکرد باخودش گفت نکونه پیرزن برام نقشه ی کشیده اگه بلای سرم بیاره چی دختر خنگ چرا اومدی خونه کسی که نمیشناسی داشت با خودش فکه میکرد که پیرزن گفت ناهار آمادست راستی من اسمتو نپرسیدم اسمت چی هیرا گقت اسم من هیراه پیرزن اسم قشنگی داری هیرا گفت اسم شما چی پیرزن گفت زاراست بعد هردو شروع به خوردن کردن هیرا داشت تندتون میخورد وای خدا چقدر گشنه م بود به پیرزن گفت ممنون خیلی گشنه م بود پیرزن گفت نوش؟جونت هیرا گفت خوب دیگه برم ممنون که بهم غذا دادین پیرزن گفت کجا میخای بری
۱۳.۹k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.