عشق سیاه و سفید p5
عشق سیاه و سفید p5
تا در اون اتاق رو باز کرد سر جام خشکم زد و با خودم میگفتم :اگه یه در صد امید داشتم که زندی بمون از دست جونگ کوک اون یه درصد هم از بین رفت
جونگ کوک:هی !هی!سونگ مین چته ترسیدی(با پوزخند شیطانی) بایدم بترسی چون اگه به حرفم گوش ندی باعث میشه توی این اتاق جون بدی
اتاق کاملا سیاه بود و حتی دیوار هاشم رنگش سیاه بود وسیله هایی که اونجا بود منو حیرت زده کرده بود وسیله هایی مثل طناب دار ، یه چاقوی خیلی بزرگ که مثل شمشیر بود ،تبر ، و.....
خیلی ترسیده بودم که با صدای جونگ کوک بخودم اومدم
جونگ کوک:هی دهتر برو تو اون اتاق بالا لباساتو عوض کن ، دختره خنگ
سونگ مین:هی بفهم چی میگی من خنگ نیستم
جونگ کوک:یادت نرفته که در این اتاق همیشه بازه
تا این حرفو زد سریع دویدم و رفتم تو اون اتاقی که گفته بود در اتاقو باز کردی یه اتاق بود خیلی بزگ و شیک بود
با خودم گفتم حتما اتاق رو اشتباهی اومدم حتما اون اتاق بغلیس
از اتاق اومدم بیرون سرم پایین بود که خوردم به یه چیز سفت و نرم
سرمو بالا اوردم دستمو گذاشتم روی پیشونیم که درد گرفته بود سرمو بالا اوردم دیدم جونگ کوک
زیر لب گفتم:ایش مثل کنه همه جا هس
جونگ کوک:چیزی گفتی !
سونگ مین:ها؟ن.ننن هیچی نگفتم
جونگ کوک :کدوم گوری میری؟برم اتاق بغلی فک کنم این اتاقو اشتباهیی اومدم
جونگ کوک:همینجاس گمشو داخل لباستو عوض کنم یکمی استراحت کن و بیا بیرو برای شام ساعت ۹ پایین باش اگه یه دقیقه بیشتر بشه بد بلایی سرت میاد
سرمو به معنی اره تکون دادم و در اتاقو از پشت بستم و تکیه دادم به در و کلی گریه کردم و با خودم میگفتم:خدایا اخه این چه بلایی سرم داره میاد پس داداشم چه کار میکنه الان اصلا حالش خوبه یا ن (با گریه)...هق....هق
تقریبا نزدیک ساعت ۹ بود زودکارامو کردم یه لباس پیرهن مشکی بافت تا زیر ناف پوشیدم و یه شوال مشکی چسبون و یه میکاپ ساده هم کردم و رفته پایین همینجور که سرم زید بود داشتم از پله ها میومدم پایین جونگ کوک رو دیدم که بهم خیره شده رفتم سر میز بشینم
جونگ کوک:اوف،امشب چه شبی بشه خب غذا تو بخور
سونگ مین:هوف گرسنم نیست
جونگ کوک:بهت میگم بخور اگه نخوری امشب برات بدترین شب زندگیت میشه
با ترسی که توی بدنم بود دستام میلرزید دوتا قاشق غذا برای خودم کشیدم و خوردم و وقتی تموم شد گفتم:من سیر شدم میخام برم اتاقم خستم
جونگ کوک:میتونی بری
رفتم تو اتاق در رو بست ارایشمو پاک کرد و کلی گریه کردم رفتم لب پنجره نشستم که ماه نصفه بود بازم به برادرم فکر میکردم که الان باید خاب باشه حتما با گریه خابم برد همونجا کنار پنجره رو مبل ....
تا در اون اتاق رو باز کرد سر جام خشکم زد و با خودم میگفتم :اگه یه در صد امید داشتم که زندی بمون از دست جونگ کوک اون یه درصد هم از بین رفت
جونگ کوک:هی !هی!سونگ مین چته ترسیدی(با پوزخند شیطانی) بایدم بترسی چون اگه به حرفم گوش ندی باعث میشه توی این اتاق جون بدی
اتاق کاملا سیاه بود و حتی دیوار هاشم رنگش سیاه بود وسیله هایی که اونجا بود منو حیرت زده کرده بود وسیله هایی مثل طناب دار ، یه چاقوی خیلی بزرگ که مثل شمشیر بود ،تبر ، و.....
خیلی ترسیده بودم که با صدای جونگ کوک بخودم اومدم
جونگ کوک:هی دهتر برو تو اون اتاق بالا لباساتو عوض کن ، دختره خنگ
سونگ مین:هی بفهم چی میگی من خنگ نیستم
جونگ کوک:یادت نرفته که در این اتاق همیشه بازه
تا این حرفو زد سریع دویدم و رفتم تو اون اتاقی که گفته بود در اتاقو باز کردی یه اتاق بود خیلی بزگ و شیک بود
با خودم گفتم حتما اتاق رو اشتباهی اومدم حتما اون اتاق بغلیس
از اتاق اومدم بیرون سرم پایین بود که خوردم به یه چیز سفت و نرم
سرمو بالا اوردم دستمو گذاشتم روی پیشونیم که درد گرفته بود سرمو بالا اوردم دیدم جونگ کوک
زیر لب گفتم:ایش مثل کنه همه جا هس
جونگ کوک:چیزی گفتی !
سونگ مین:ها؟ن.ننن هیچی نگفتم
جونگ کوک :کدوم گوری میری؟برم اتاق بغلی فک کنم این اتاقو اشتباهیی اومدم
جونگ کوک:همینجاس گمشو داخل لباستو عوض کنم یکمی استراحت کن و بیا بیرو برای شام ساعت ۹ پایین باش اگه یه دقیقه بیشتر بشه بد بلایی سرت میاد
سرمو به معنی اره تکون دادم و در اتاقو از پشت بستم و تکیه دادم به در و کلی گریه کردم و با خودم میگفتم:خدایا اخه این چه بلایی سرم داره میاد پس داداشم چه کار میکنه الان اصلا حالش خوبه یا ن (با گریه)...هق....هق
تقریبا نزدیک ساعت ۹ بود زودکارامو کردم یه لباس پیرهن مشکی بافت تا زیر ناف پوشیدم و یه شوال مشکی چسبون و یه میکاپ ساده هم کردم و رفته پایین همینجور که سرم زید بود داشتم از پله ها میومدم پایین جونگ کوک رو دیدم که بهم خیره شده رفتم سر میز بشینم
جونگ کوک:اوف،امشب چه شبی بشه خب غذا تو بخور
سونگ مین:هوف گرسنم نیست
جونگ کوک:بهت میگم بخور اگه نخوری امشب برات بدترین شب زندگیت میشه
با ترسی که توی بدنم بود دستام میلرزید دوتا قاشق غذا برای خودم کشیدم و خوردم و وقتی تموم شد گفتم:من سیر شدم میخام برم اتاقم خستم
جونگ کوک:میتونی بری
رفتم تو اتاق در رو بست ارایشمو پاک کرد و کلی گریه کردم رفتم لب پنجره نشستم که ماه نصفه بود بازم به برادرم فکر میکردم که الان باید خاب باشه حتما با گریه خابم برد همونجا کنار پنجره رو مبل ....
۵۸.۲k
۲۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.