برف سیاه🖤پارت 6
جونگکوک لبخند میزند و میگوید: دلیلت چیه برای اینکه من فرشته مرگم؟ تو: اون پسر بچه روح بود، تو هم هر اسمی که توی اون کاغذ نوشته شده باشه رو باید به اون دنیا راهنمایی کنی، چندین بار هم یهو از تو مدرسه غیبت میزد چون نامه به دستت میرسید و تو باید میرفتی. جونگکوک:واقعا باهوشی. تو:خانوادت میدونن؟ جونگکوک: فقط مامانم و رونا میدونن، البته بهتره که تو به کسی نگی که من بهت همه چیزو گفتم. تو: چرا؟ جونگکوک: چون که فرشته های مرگ نباید رازشون و به کسی بگن وگرنه تنبیه میشن. تو: چجور تنبیهی؟ جونگکوک: نمیدونم. تو: خب پس چرا به من گفتی؟ جونگکوک: من به تو نگفتم یه جورایی میشه گفت تو خودت فهمیدی. تو: خب اگه خودم فهمیدم چرا زود تر جلومو نگرفتی که مثلا رازت برملا نشه؟ جونگکوک:اممم.. پدر منم یه فرشته مرگ بود، یه روزی به یکی نیاز داشت تا باهاش درد و دل کنن، همون روز پدرم تصمیمی گرفت که به یکی از دوستاش رازشو بگه، رفت پیش اون دختر و رازشو گفت، اون دختر از پدرم نترسید کنارش موند، بعدش اونا با هم ازدواج کردن، وقتی بقیه ی همکارای بابام از این موضوع خبر دار شدن قرار بود که پدرمو تنبیه کنن اما برای اونهمه خدمتی که بهشون کرده بود بخشیدنش، اونا بعد از چند سال بچه دار شدن و اسم یکی رو جونگکوک و اسم اونیکی رو رونا گزاشتن، ولی خیلی نگذشت که پدرم برای بار دومم اشتباه کرد و تنبیه شد، وقتی هم که من فرشته مرگ شدم مادرم و خواهرم فهمیدن اما من بهشون چیزی نگفتم، پس منم تصمیم گرفتم تو اولین کسی باشی که راز منو میفهمه. تو: بخاطر پدرت متاسفم. جونگکوک: خب الان که فهمیدی میخوای چیکار کنی؟
ادامه دارد.....
ادامه دارد.....
۱۸.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.