غریبه ای آشنا"P20"
تهری:این زندگی خیلی ظالمانس! با اینکه میدونه من دارم از تو دوری میکنم بازم...
فلیکس:شاید نمیخواد..
تو یه حالت برگشتم سمتش حالا فاصله کم تری بینمون بود
تهری:چرا اینکارو باهام میکنی؟(بغض)چراااا وقتی دارم فراموشت میکنم نمیذاری؟
فلیکس:تو میتونی منو فراموش کنی؟
تهری:اره!ولی تو...
فلیکس:تهری..
چشامو از زمین برداشتمو به چشای بغضیش نگریدم!
فلیکس:من دیروز رفتم پیش روان پزشک بهم گفت دختره باید بذاره بهش نزدیک شی و خاطرات گذشته رو دوباره زنده کنه...
بغضم تبدیل شد به ذوق
دستامو قاب صورتش کردم
تهری:فلیکس یعنی اگه همه اینکارا رو انجام بدم فلیکس قبلیم برمیگرده؟
فلیکس دستمو گرفت و تو دستش فشرد:اره
زود پریدم محکم بغلش کردم که اونم دستاشو دور کمرم حلقه کردو سرشو فرو برد به گردنم!
فلیکس:میشه دیگه باهام سرد نشی(اروم)؟
خندیدم و محکم تر بغلش کردم...
(بریم زوج دوممون)
ویو نارا
چشمامو باز کردم هنوز نرسیده بودیم هدفنمو از گوشم در اوردم اونی نبود کمربندو باز کردم از جام بلند شدم که دیدم هیونجین صندلی جلو به طرز فاکینک کیوتی خوابیده
خدای من این همه زیبای موقعه خواب کیک بود یا واقعی؟
رفتم صندلی جلو نشستم و به قیافش زل زدم تا وقتی که چشاش به خاطر خورشید اذیت شد و منم دستمو بردم سمت چشاش تا اذیت نشه...
نارا:ولی تو زیادی قشنگی:)
هیونجین:واقعا؟تو خودتو ندیدی؟
با صداش زود خواستم دستمو بکشم که دستم گرفت و آروم آورد پایین
نارا:ب..ببخشید..نمیخواستم اذیتت کنم
زود پاشدم برم که هیونجین دستمو گرفت که باعث شد بیوفتم رو پاش
فاصله لبامون اونقد کم بود که اگه حرف بزنیم صدرصد برخورد میکردن
سرخ شدن لپام رو حس میکردم
هیونجین:دوسم داری؟
نارا:....
هیون:هوم؟
خواستم از پاش پاشم که نذاشت
اینبار به خاطر بیماریم ظربان قلبم پیش از حد نرمال زد که باعث شد چشام سیاهی..
هیونجین:نارا؟؟
ویو هیون
دیدم هر چقد هم تکونش میدم واکنش نمیده زود کمربندم باز کردم و برای استایل بلند و رو صندلی خودم گذاشتم
از اونور دیدم که رعیس پرده رو زد کنار و امد تو
هیون:رعیسس رعیسس زود بیاین اینجا..
تهری بدو بدو امد دید نارا بیهوش شده
زود رفت نشست صندلی رو به روش و دست نارا رو گرفت و ضربان قلبشو چک کرد و بعد به طرز عجیبی خندید
هیون:رعیس؟؟(با نگرانی)
دوباره خندید و گفت:نارا یه بیماری داره به نام ....(کمبود اسم)که هر وقت استرس میگیره بی هوش میشه نترس
هیونجین نفس راحتب کشید و گفت:پس کی به هوش میاد..
تهری:اره میاد نترس
رونا:اونجا چه خبره(از پشت)
تهری بلند شد و گفت:نگران نشید چیزی نشدهه
رونا:فهمیدم
نارا یواش یواش چشاشو باز کردو گفت:بازم این بیماری لعنتی
تهری خندید و گفت:بیب چرا استرس میگیری بگو دیگه بگو ازش خوش...
نارا زود دهن تهری رو گرفت و گفت:پس کنننن اونییی
هیونجین:خانوم حالتون خوبه؟
تهری:اگه میخوای خوب تر بشه دور شو(خندید)
نارا:یااااا اونیی
۳ ساعت بعد
رونا:قصر خوبیه دیگه راضی هستی؟
تهری:اره خوبه خوشم امد
رونا:خدارو شکر
رونا رو به بادیگاردش کرد و گفت:برو بهشون بگو بیان تو
بدر:چشم رعیس..
(باورررر کنید دستم شکستتتت شب یه پارت دیگه میذارم)
فلیکس:شاید نمیخواد..
تو یه حالت برگشتم سمتش حالا فاصله کم تری بینمون بود
تهری:چرا اینکارو باهام میکنی؟(بغض)چراااا وقتی دارم فراموشت میکنم نمیذاری؟
فلیکس:تو میتونی منو فراموش کنی؟
تهری:اره!ولی تو...
فلیکس:تهری..
چشامو از زمین برداشتمو به چشای بغضیش نگریدم!
فلیکس:من دیروز رفتم پیش روان پزشک بهم گفت دختره باید بذاره بهش نزدیک شی و خاطرات گذشته رو دوباره زنده کنه...
بغضم تبدیل شد به ذوق
دستامو قاب صورتش کردم
تهری:فلیکس یعنی اگه همه اینکارا رو انجام بدم فلیکس قبلیم برمیگرده؟
فلیکس دستمو گرفت و تو دستش فشرد:اره
زود پریدم محکم بغلش کردم که اونم دستاشو دور کمرم حلقه کردو سرشو فرو برد به گردنم!
فلیکس:میشه دیگه باهام سرد نشی(اروم)؟
خندیدم و محکم تر بغلش کردم...
(بریم زوج دوممون)
ویو نارا
چشمامو باز کردم هنوز نرسیده بودیم هدفنمو از گوشم در اوردم اونی نبود کمربندو باز کردم از جام بلند شدم که دیدم هیونجین صندلی جلو به طرز فاکینک کیوتی خوابیده
خدای من این همه زیبای موقعه خواب کیک بود یا واقعی؟
رفتم صندلی جلو نشستم و به قیافش زل زدم تا وقتی که چشاش به خاطر خورشید اذیت شد و منم دستمو بردم سمت چشاش تا اذیت نشه...
نارا:ولی تو زیادی قشنگی:)
هیونجین:واقعا؟تو خودتو ندیدی؟
با صداش زود خواستم دستمو بکشم که دستم گرفت و آروم آورد پایین
نارا:ب..ببخشید..نمیخواستم اذیتت کنم
زود پاشدم برم که هیونجین دستمو گرفت که باعث شد بیوفتم رو پاش
فاصله لبامون اونقد کم بود که اگه حرف بزنیم صدرصد برخورد میکردن
سرخ شدن لپام رو حس میکردم
هیونجین:دوسم داری؟
نارا:....
هیون:هوم؟
خواستم از پاش پاشم که نذاشت
اینبار به خاطر بیماریم ظربان قلبم پیش از حد نرمال زد که باعث شد چشام سیاهی..
هیونجین:نارا؟؟
ویو هیون
دیدم هر چقد هم تکونش میدم واکنش نمیده زود کمربندم باز کردم و برای استایل بلند و رو صندلی خودم گذاشتم
از اونور دیدم که رعیس پرده رو زد کنار و امد تو
هیون:رعیسس رعیسس زود بیاین اینجا..
تهری بدو بدو امد دید نارا بیهوش شده
زود رفت نشست صندلی رو به روش و دست نارا رو گرفت و ضربان قلبشو چک کرد و بعد به طرز عجیبی خندید
هیون:رعیس؟؟(با نگرانی)
دوباره خندید و گفت:نارا یه بیماری داره به نام ....(کمبود اسم)که هر وقت استرس میگیره بی هوش میشه نترس
هیونجین نفس راحتب کشید و گفت:پس کی به هوش میاد..
تهری:اره میاد نترس
رونا:اونجا چه خبره(از پشت)
تهری بلند شد و گفت:نگران نشید چیزی نشدهه
رونا:فهمیدم
نارا یواش یواش چشاشو باز کردو گفت:بازم این بیماری لعنتی
تهری خندید و گفت:بیب چرا استرس میگیری بگو دیگه بگو ازش خوش...
نارا زود دهن تهری رو گرفت و گفت:پس کنننن اونییی
هیونجین:خانوم حالتون خوبه؟
تهری:اگه میخوای خوب تر بشه دور شو(خندید)
نارا:یااااا اونیی
۳ ساعت بعد
رونا:قصر خوبیه دیگه راضی هستی؟
تهری:اره خوبه خوشم امد
رونا:خدارو شکر
رونا رو به بادیگاردش کرد و گفت:برو بهشون بگو بیان تو
بدر:چشم رعیس..
(باورررر کنید دستم شکستتتت شب یه پارت دیگه میذارم)
۹.۴k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.