لباس بیمارستان
بسم الله الرحمن الرحیم
سکانسی از یک زندگی
مرکز رادیولوژی
ساعت ۳عصر
خانم های خوش رو، جذاب و زیبا در مرکز کار می کردند.
خدا را شکر کردم که همگی خانم هستند، لباس مخصوص را به دستم دادند و تاکید کردند" فقط همین رابپوش" هرچه بهانه آوردم بی اثر بود.
لباس ،یک شلوار گشاد و بلند تا مچ، یک بلوز گشاد که جلو گردنش برای عبور سر باز بود ویک کلاه مثل کلاه شنا داشت.
جنس پارچه نازک بود. گردن ، قسمتی از گوش ،قسمت جلو قفسه سینه و پاها بی پوشش بود.
لباس را پوشیدم چادر را رویش سر کردم و منتظر نشستم .
نوبتم رسید، شوکه شدم، آقایی پشت دستگاه نشسته بود.
خانم به سمتم آمد وگفت :"لباسات کو ؟"
گفتم :"پوشیدم"
گفت:" برو داخل ، چادرت را همین جا در بیار "
همزمان که یخ زدم خیس عرق شدم ،ناگزیر چادر را درآوردم و داخل رفتم. سرم را پایین گرفته بودم ،روی تخت دستگاه خوابیدم، نگذاشتم دختر بیرون برود، گفتم :"سرد است "
گفت:" الان پتو رویت می اندازم "
پتو را رویم انداخت خوب بود .
داخل دستگاه که رفتم چشمم را بستم هنوز شرم داشتم،از وضعیتی که آقا مرا دیده بود .
بعد از چند دقیقه آقا داخل آمد دستم را گرفت و گفت:" خوبی ؟"
چشم بسته گفتم:" بله"
دارو را درون آنژیوکت تزریق کرد و پرسید:" درد نداری؟:
گفتم :"نه "
با عصبانیت گفت:" چطور درد نداری؟ آنژیوکت از رگت درآمده و دارو زیر پوستت رفته."
خواستم بگویم من هنوز پشت در ورودی اتاق mri مانده ام.
گفت:" ترسیدی؟"
گفتم:" نه"
پرسید:" چرا چشمت را باز نمی کنی؟"
در دلم گفتم: مثل بچگی ها، من چشمم رو بستم و تو مرا نمی بینی .
از ترس نیست،از شرم است .
حجاب زن مسلمان در کشور اسلامی برای بخش بهداشت و درمان دارای اهمیت نیست .
#روایت_زن_مسلمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
سکانسی از یک زندگی
مرکز رادیولوژی
ساعت ۳عصر
خانم های خوش رو، جذاب و زیبا در مرکز کار می کردند.
خدا را شکر کردم که همگی خانم هستند، لباس مخصوص را به دستم دادند و تاکید کردند" فقط همین رابپوش" هرچه بهانه آوردم بی اثر بود.
لباس ،یک شلوار گشاد و بلند تا مچ، یک بلوز گشاد که جلو گردنش برای عبور سر باز بود ویک کلاه مثل کلاه شنا داشت.
جنس پارچه نازک بود. گردن ، قسمتی از گوش ،قسمت جلو قفسه سینه و پاها بی پوشش بود.
لباس را پوشیدم چادر را رویش سر کردم و منتظر نشستم .
نوبتم رسید، شوکه شدم، آقایی پشت دستگاه نشسته بود.
خانم به سمتم آمد وگفت :"لباسات کو ؟"
گفتم :"پوشیدم"
گفت:" برو داخل ، چادرت را همین جا در بیار "
همزمان که یخ زدم خیس عرق شدم ،ناگزیر چادر را درآوردم و داخل رفتم. سرم را پایین گرفته بودم ،روی تخت دستگاه خوابیدم، نگذاشتم دختر بیرون برود، گفتم :"سرد است "
گفت:" الان پتو رویت می اندازم "
پتو را رویم انداخت خوب بود .
داخل دستگاه که رفتم چشمم را بستم هنوز شرم داشتم،از وضعیتی که آقا مرا دیده بود .
بعد از چند دقیقه آقا داخل آمد دستم را گرفت و گفت:" خوبی ؟"
چشم بسته گفتم:" بله"
دارو را درون آنژیوکت تزریق کرد و پرسید:" درد نداری؟:
گفتم :"نه "
با عصبانیت گفت:" چطور درد نداری؟ آنژیوکت از رگت درآمده و دارو زیر پوستت رفته."
خواستم بگویم من هنوز پشت در ورودی اتاق mri مانده ام.
گفت:" ترسیدی؟"
گفتم:" نه"
پرسید:" چرا چشمت را باز نمی کنی؟"
در دلم گفتم: مثل بچگی ها، من چشمم رو بستم و تو مرا نمی بینی .
از ترس نیست،از شرم است .
حجاب زن مسلمان در کشور اسلامی برای بخش بهداشت و درمان دارای اهمیت نیست .
#روایت_زن_مسلمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
۳.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.