•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
#𝙋𝙖𝙧𝙩_21
#همخونه_اخموی_من
اخرای بارداری بود که متوجه حال بد مامان میشه
و بعدها میفهمن که نارسایی قلبی هستش و از نوع حاد میترسه
میخواد بچه رو س ق ط کنه بچه ای که چیزی به دنیا اومدنش نمونده
چون دکترا بهش گفتن یا بچه یا مادر میمیره ولی بابام مصمم بود
که هیچی نمیشه حال مامان بدو بدتر میشد
جوری که از من متنفر میشه و دعواهاش با بابا شروع میشه
که برای بابا ارزش نداره بخاطر بچه حاضره که مامان بمیره
در صورتی که اینجور نبود خلاصه دعوا اونقد کش میده
که توافقی امضا میکنن که بعد بدنیا اومدن
من از هم جدا بشن موقع بدنیا اومدنم
مامانم یه هفته توی کما بود و به محض به هوش اومدن
دو روز بعد بدمیگرده کشور خودش و حتی بابا هم ازش بی خبره این نصف ماجرا بود
بعد از رفتن مامان ، بابا هم داغون میشه
از همچی دل میکنه حتی منی که بچه اش بودم
واسه همین حضانت من میرسه به عمو حامد
که اونم بعد از چند سال منو با دایه ام بی بی جون میفرسته
#𝙋𝙖𝙧𝙩_21
#همخونه_اخموی_من
اخرای بارداری بود که متوجه حال بد مامان میشه
و بعدها میفهمن که نارسایی قلبی هستش و از نوع حاد میترسه
میخواد بچه رو س ق ط کنه بچه ای که چیزی به دنیا اومدنش نمونده
چون دکترا بهش گفتن یا بچه یا مادر میمیره ولی بابام مصمم بود
که هیچی نمیشه حال مامان بدو بدتر میشد
جوری که از من متنفر میشه و دعواهاش با بابا شروع میشه
که برای بابا ارزش نداره بخاطر بچه حاضره که مامان بمیره
در صورتی که اینجور نبود خلاصه دعوا اونقد کش میده
که توافقی امضا میکنن که بعد بدنیا اومدن
من از هم جدا بشن موقع بدنیا اومدنم
مامانم یه هفته توی کما بود و به محض به هوش اومدن
دو روز بعد بدمیگرده کشور خودش و حتی بابا هم ازش بی خبره این نصف ماجرا بود
بعد از رفتن مامان ، بابا هم داغون میشه
از همچی دل میکنه حتی منی که بچه اش بودم
واسه همین حضانت من میرسه به عمو حامد
که اونم بعد از چند سال منو با دایه ام بی بی جون میفرسته
۱.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.