پارت ۱۹ فیک عشق بی نهایت
پارت ۱۹ فیک عشق بی نهایت
سهون خیلی نگران بود . حدود یه ساعتی بود که از این و اون راجب نیارا میپرسید ولی کسی ندیده بودتش . سهون کارش به جایی کشیده بود که اگه نیارا رو پیدا میکرد انقدر میزدش تا بمیره . آخرین امیدش به نیان بود که اصلا هم خوشش نمیومد باهاش حرف بزنه . رفت پیش نیان و دوستاش
_نیان...نیارا رو ندیدی؟
_چیه؟...قلبتو به فنا داده؟...من که فکر نمی کنم کار اون باشه
همزمان که داشت از کنار سهون رد میشد گفت
_دختره ی عو...
سهون نذاشت حرفش تموم شه که قبل از اینکه از کنارش رد بشه بازوشو گرفت و با حرص تو دستش فشرد . با عصبانیت سرشو برگردوند به سمت نیان . یکم سمتش خم شد و زمزمه کرد
_آخرین بارت باشه که راجب نیارا اینجوری حرف بزنی...هر چی باشه...فقیر باشه پولدار باشه حامی داشته باشه...به صدتا...نه...صدتا که سهله...به میلیون ها مثل تو می ارزه...آخرین باریه که سوالمو تکرار میکنم...نیارا رو دیدی یا نه؟؟
_دستم...
سهون پرید وسط حرفش
_سوال پرسیدم...جوابش یه کلمس...آره یا نه؟
_اوه سهون...
سهون با عصبانیت تقریبا داد زد
_نیان...آره یا نه؟
نیان که خیلی وحشت کرده بود با ترس جواب داد
_اره...دیدم
_کجا رفت؟
نیان تک خنده ای زد و شروع کرد تقلا کردن تا سهون دستشو ول کنه
نیان_اگه ولم نکنی...نمیگم
سهون_نیان...من الان قاطیم...توجه نمی کنم دختری...یجوری میزنم که جواب کلی سوالو... به عزرائیل بدی
_اوه سهون ولم کن میگم
با عصبانیت دستشو ول کرد و کمی به سمت جلو هولش داد
_بادت خوابید...حرف بزن دیگه...
_رفت سمت جنگل...خیلی عصبانی و ناراحت بود...نمی دونم کی چیکارش کرده بود که اونقدر عصبانی شده بود
جمله ی آخرشو با کنایه گفت که منظورش به سهوم بود . سهون نگاه خشنی بهش کرد و بعد از چشم غره ای رفت سمت جنگل . قلبش داشت از سینش میزد بیرون . نیارا توی اون جنگل تاریک و وحشتناک...که تا چشم کار میکرد درخت بود چیکار میکرد؟سهون اون لحظه از عصبانیت خیلی چیزا تو دلش میگفت «دختره ی احمق...هیچ نمیفهمه که یه نفر نگرانش میشه . آخه این دختر تو اون کلش به جای عقل چی داره؟...به کسیم جز خودش فکر میکنه؟...» . یهو انگشت اشارشو به شصتش میچسبونه و دستشو میاره
_انقدر...اگه انقدر توجه کنه همه چی حله ها...تو اون کله ی پوکش چی داره؟...نخود کیشمیش...
به محض تموم شدن حرفش گوشیش زنگ خورد . اون موقع وقت این نبود که یکی زنگ بزنه و دوباره گند بزنه به اعصاب داغونش . گوشیشو از توی جیبش در آورد و بدون نگاه کرد به اسمش تماسو جواب داد و گوشیو کنار گوشش گذاشت
_جانم فرمایش؟؟؟
کای_اوه سهون...هرچی میگردم نیارا رو پیدا نمی کنم...پیش توئه؟؟
_نه...بچه ها دیدنش رفته جنگل...اومدم دنبالش
_جنگل؟؟
_چیه مگه؟
_اوه سهون میگن توی جنگل حیوون های وحشی هست...باید خیلی بیشتر بگردی...منم الان میام کمکت
بعد از تموم شدن حرفش گوشیو قطع کرد . حیوون؟...وحشی؟؟...تو جنگل؟؟؟...جایی که نیارا توشه؟؟؟!سریع نور گوشیش رو روشن کرد و شروع کرد به گشتن و دوییدن و اسمشو صدا زدن .
_نیارا...نیارااااااا
هیچ صدایی نبود . با ترس سرعتشو بیشتر کرد و پشت سر هم اسم نیارا رو صدا زد . ولی کو جواب؟...حتی یه صدای کوچیکم نمیومد . یهو حواسش پرت شد و افتاد زمین . ترسید . از اینکه همچین اتفاقی واسه نیارا افتاده باشه . بلند شد راه بره که یهو سرش گیج رفت و چسبید به درختی که کنارش بود تا نیوفته . لباس خوشگلش کثیف شده بود ولی ذره ای براش اهمیت نداشت . اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد نیارا بود . انقدر دویید و اینور اونور رفت تا صدای ناله شنید. صدای نیارا بود . دستاش از ترس یخ زده بود . یعنی الان اتفاقی براش افتاده؟؟ممکنه یه حیوون وحشی در حال نزدیک شدن بهش باشه؟؟؟؟ یکم تمرکز کرد تا صدا رو بهتر شنید و رفت دنبال صدا . نیارا روی زمین افتاده بود و با چشم های خمارش سعی میکرد بلند شه و همزمان ناله میکرد . سهون سریع رفت پیشش . جلوش دو زانو نشست . گوشیشو روی زمین گذاشت و دستاش رو دو طرف گردن نیارا
_نیارا...خوبی؟...چیشده؟؟
نیارا گیج جواب داد
_ها؟
وقتی کاملا نشست سهون متوجه پیشونی خونی نیارا شد
....
سهون خیلی نگران بود . حدود یه ساعتی بود که از این و اون راجب نیارا میپرسید ولی کسی ندیده بودتش . سهون کارش به جایی کشیده بود که اگه نیارا رو پیدا میکرد انقدر میزدش تا بمیره . آخرین امیدش به نیان بود که اصلا هم خوشش نمیومد باهاش حرف بزنه . رفت پیش نیان و دوستاش
_نیان...نیارا رو ندیدی؟
_چیه؟...قلبتو به فنا داده؟...من که فکر نمی کنم کار اون باشه
همزمان که داشت از کنار سهون رد میشد گفت
_دختره ی عو...
سهون نذاشت حرفش تموم شه که قبل از اینکه از کنارش رد بشه بازوشو گرفت و با حرص تو دستش فشرد . با عصبانیت سرشو برگردوند به سمت نیان . یکم سمتش خم شد و زمزمه کرد
_آخرین بارت باشه که راجب نیارا اینجوری حرف بزنی...هر چی باشه...فقیر باشه پولدار باشه حامی داشته باشه...به صدتا...نه...صدتا که سهله...به میلیون ها مثل تو می ارزه...آخرین باریه که سوالمو تکرار میکنم...نیارا رو دیدی یا نه؟؟
_دستم...
سهون پرید وسط حرفش
_سوال پرسیدم...جوابش یه کلمس...آره یا نه؟
_اوه سهون...
سهون با عصبانیت تقریبا داد زد
_نیان...آره یا نه؟
نیان که خیلی وحشت کرده بود با ترس جواب داد
_اره...دیدم
_کجا رفت؟
نیان تک خنده ای زد و شروع کرد تقلا کردن تا سهون دستشو ول کنه
نیان_اگه ولم نکنی...نمیگم
سهون_نیان...من الان قاطیم...توجه نمی کنم دختری...یجوری میزنم که جواب کلی سوالو... به عزرائیل بدی
_اوه سهون ولم کن میگم
با عصبانیت دستشو ول کرد و کمی به سمت جلو هولش داد
_بادت خوابید...حرف بزن دیگه...
_رفت سمت جنگل...خیلی عصبانی و ناراحت بود...نمی دونم کی چیکارش کرده بود که اونقدر عصبانی شده بود
جمله ی آخرشو با کنایه گفت که منظورش به سهوم بود . سهون نگاه خشنی بهش کرد و بعد از چشم غره ای رفت سمت جنگل . قلبش داشت از سینش میزد بیرون . نیارا توی اون جنگل تاریک و وحشتناک...که تا چشم کار میکرد درخت بود چیکار میکرد؟سهون اون لحظه از عصبانیت خیلی چیزا تو دلش میگفت «دختره ی احمق...هیچ نمیفهمه که یه نفر نگرانش میشه . آخه این دختر تو اون کلش به جای عقل چی داره؟...به کسیم جز خودش فکر میکنه؟...» . یهو انگشت اشارشو به شصتش میچسبونه و دستشو میاره
_انقدر...اگه انقدر توجه کنه همه چی حله ها...تو اون کله ی پوکش چی داره؟...نخود کیشمیش...
به محض تموم شدن حرفش گوشیش زنگ خورد . اون موقع وقت این نبود که یکی زنگ بزنه و دوباره گند بزنه به اعصاب داغونش . گوشیشو از توی جیبش در آورد و بدون نگاه کرد به اسمش تماسو جواب داد و گوشیو کنار گوشش گذاشت
_جانم فرمایش؟؟؟
کای_اوه سهون...هرچی میگردم نیارا رو پیدا نمی کنم...پیش توئه؟؟
_نه...بچه ها دیدنش رفته جنگل...اومدم دنبالش
_جنگل؟؟
_چیه مگه؟
_اوه سهون میگن توی جنگل حیوون های وحشی هست...باید خیلی بیشتر بگردی...منم الان میام کمکت
بعد از تموم شدن حرفش گوشیو قطع کرد . حیوون؟...وحشی؟؟...تو جنگل؟؟؟...جایی که نیارا توشه؟؟؟!سریع نور گوشیش رو روشن کرد و شروع کرد به گشتن و دوییدن و اسمشو صدا زدن .
_نیارا...نیارااااااا
هیچ صدایی نبود . با ترس سرعتشو بیشتر کرد و پشت سر هم اسم نیارا رو صدا زد . ولی کو جواب؟...حتی یه صدای کوچیکم نمیومد . یهو حواسش پرت شد و افتاد زمین . ترسید . از اینکه همچین اتفاقی واسه نیارا افتاده باشه . بلند شد راه بره که یهو سرش گیج رفت و چسبید به درختی که کنارش بود تا نیوفته . لباس خوشگلش کثیف شده بود ولی ذره ای براش اهمیت نداشت . اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد نیارا بود . انقدر دویید و اینور اونور رفت تا صدای ناله شنید. صدای نیارا بود . دستاش از ترس یخ زده بود . یعنی الان اتفاقی براش افتاده؟؟ممکنه یه حیوون وحشی در حال نزدیک شدن بهش باشه؟؟؟؟ یکم تمرکز کرد تا صدا رو بهتر شنید و رفت دنبال صدا . نیارا روی زمین افتاده بود و با چشم های خمارش سعی میکرد بلند شه و همزمان ناله میکرد . سهون سریع رفت پیشش . جلوش دو زانو نشست . گوشیشو روی زمین گذاشت و دستاش رو دو طرف گردن نیارا
_نیارا...خوبی؟...چیشده؟؟
نیارا گیج جواب داد
_ها؟
وقتی کاملا نشست سهون متوجه پیشونی خونی نیارا شد
....
۳۴.۴k
۱۴ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.