فیک کوک ( عشق مافیا) پارت۳۳
از زبان ا/ت
گفت : تو الان بری نمیتونی مادرت رو زنده کنی
گفتم : نه..این امکان نداره ولم کن باید برم
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
( ۳ ساعت بعد)
از زبان جونگ کوک
درکش میکنم اما هیچکاری از دستم بر نمیاد اینقدر گریه کرد که از هوش رفت بردمش تو اتاقش و به جین گفتم که بیاد اومد و گفت: خیلی فشار روانی بهش وارد شده برگشت سمتم و گفت : بهتر نیست بزاری بره سره خاک مادرش گفتم : مگه پدرش رو نمیشناسی گفت : درسته ولی باید بره تا خیالش راحت بشه گفتم : خودم میبرمش گفت : عروسی رو چیکار میکنی گفتم : حداقل یک ماه عقب میندازمش سرم ا/ت رو در آورد و رفت پیشه تخت ا/ت نشستم و دستش رو گرفتم و گذاشتم روی سرم و چشمام رو بستم احساس میکردم خیلی خستم
از زبان ا/ت
چشمام رو آروم آروم باز کردم وقتی به اطرافم نگاه کردم جونگ کوک رو دیدم که سرش رو روی دستم گذاشته و خوابیده وقتی یکم بهش نگاه کردم احساس کردم اونم بخاطره من خیلی اعذاب میکشه به حرفه مامانم فکر کردم که گفت خوشبخت بشم با دستم موهاش رو لمس کردم و گفتم : من... خوشبخت میشم...و...تو رو هم با خودم خوشبخت میکنم آروم بلند شدم و رفتم پایین درسته خیلی واسه مامانم ناراحت بودم و قلبم هزار تیکه شده بود ( این درد خیلی سخته من که بجاش بودم خدایی نکرده خودمو میکشتم شما چی ؟؟ 😭) اما من باید قوی باشم و به قولی که به مامانم دادم عمل کنم رفتم توی آشپزخونه با بغض گفتم: مامان...یه زندگی جدید میسازم قول میدم
مشغول درست کردن غذا شدم عجیب بود اما آجوما خونه نبود
بعد از چند دقیقه یکی از پشت بغلم کرد آروم گفت : حالت چطوره جونگ کوک بود برگشتم و گفتم : نمیدونم چه حس و حالی دارم ولی سعی میکنم از یاد ببرم این درد رو
گفت : تو قوی هستی هیچوقت تسلیم نشو پیشونیم رو بوسید بعده خوردن غذا رفتیم توی حیاط و نشستیم روی تاب بزرگ سرم رو روی کتف جونگ کوک گذاشتم گفت : عروسی رو یه ماه عقب میندازیم گفتم : نه همین دو روز دیگه خوبه گفت : مطمئنی خوبه گفتم : اوهوم
گفت : تو الان بری نمیتونی مادرت رو زنده کنی
گفتم : نه..این امکان نداره ولم کن باید برم
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
( ۳ ساعت بعد)
از زبان جونگ کوک
درکش میکنم اما هیچکاری از دستم بر نمیاد اینقدر گریه کرد که از هوش رفت بردمش تو اتاقش و به جین گفتم که بیاد اومد و گفت: خیلی فشار روانی بهش وارد شده برگشت سمتم و گفت : بهتر نیست بزاری بره سره خاک مادرش گفتم : مگه پدرش رو نمیشناسی گفت : درسته ولی باید بره تا خیالش راحت بشه گفتم : خودم میبرمش گفت : عروسی رو چیکار میکنی گفتم : حداقل یک ماه عقب میندازمش سرم ا/ت رو در آورد و رفت پیشه تخت ا/ت نشستم و دستش رو گرفتم و گذاشتم روی سرم و چشمام رو بستم احساس میکردم خیلی خستم
از زبان ا/ت
چشمام رو آروم آروم باز کردم وقتی به اطرافم نگاه کردم جونگ کوک رو دیدم که سرش رو روی دستم گذاشته و خوابیده وقتی یکم بهش نگاه کردم احساس کردم اونم بخاطره من خیلی اعذاب میکشه به حرفه مامانم فکر کردم که گفت خوشبخت بشم با دستم موهاش رو لمس کردم و گفتم : من... خوشبخت میشم...و...تو رو هم با خودم خوشبخت میکنم آروم بلند شدم و رفتم پایین درسته خیلی واسه مامانم ناراحت بودم و قلبم هزار تیکه شده بود ( این درد خیلی سخته من که بجاش بودم خدایی نکرده خودمو میکشتم شما چی ؟؟ 😭) اما من باید قوی باشم و به قولی که به مامانم دادم عمل کنم رفتم توی آشپزخونه با بغض گفتم: مامان...یه زندگی جدید میسازم قول میدم
مشغول درست کردن غذا شدم عجیب بود اما آجوما خونه نبود
بعد از چند دقیقه یکی از پشت بغلم کرد آروم گفت : حالت چطوره جونگ کوک بود برگشتم و گفتم : نمیدونم چه حس و حالی دارم ولی سعی میکنم از یاد ببرم این درد رو
گفت : تو قوی هستی هیچوقت تسلیم نشو پیشونیم رو بوسید بعده خوردن غذا رفتیم توی حیاط و نشستیم روی تاب بزرگ سرم رو روی کتف جونگ کوک گذاشتم گفت : عروسی رو یه ماه عقب میندازیم گفتم : نه همین دو روز دیگه خوبه گفت : مطمئنی خوبه گفتم : اوهوم
۱۵۸.۴k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.