وانشات و سناریو/Oneshot and Senario
انیمه:بلک کلاور/Black Clover
موضوع:با نوئل راجعبه آستا حرف میزنید
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
از صبح داشتید با نوئل تمرین میکردید تا قویتر بشید و بتونید با شیاطین پادشاهی اسپیَد،مبارزه کنید.باهم تمرین کردید و مبارزههای تمیرینی انجام دادید.خیلی خسته شده بودید،برای همین تو پیشنهاد دادی تا کمی استراحت کنید.
لیزا:میگم نوئل،بیا یهکم استراحت کنیم،باشه؟
نوئل:اه...اره منم خسته شدم.
دست از تمرین کردن برداشتید و زیر یه درخت بزرگ نشستید.نوئل گفت...
نوئل:لیزا.چرا نمیری یه چیزی بیاری بخوریم تا دوباره جون بگیریم؟
لیزا:فکر خوبیه.باشه،پس من میرم تو هم اینجا منتظرم باش تا برگردم.
نوئل حرفت رو با تکون دادن سرش تائید کرد.تو هم بیدرنگ رفتی تا یه چیزی بیاری.
رسیدی قلعه گاوهای سیاه.رفتی تا چارمی رو پیدا کنی.بعد از کمی جست و جو اونو تو آشپزخونه درحال غذا خوردن پیدا کردی.رفتی پیشش و بهش گفتی که برات دوتا ظرف بونتو آماده کنه.بعد از چند لحظه چارمی برات دوتا ظرف بونتو(ن نوعی غذای آماده در ظرف)آماده کرد.تو هم ازش تشکر کردی و رفتی جایی که نوئل بود.
رسیدی پیش نوئل زیر درخت بزرگ.یکی از ظرفهارو بهش دادی و خودتم نشستی و ظرف بونتو رو باز کردی.هردوتون شروع کردین به خوردن.از صبح هیچی نخورده بودید و حسابی گشنهتون بود.البته به ماند که دست پخت چارمی چقد خوشمزهاس!بونتوتون رو که تموم کردید.شروع کردید به حرف زدن راجعبه مبارزهای که درپیش داشتید،که تو پرسیدی...
لیزا:هی نوئل.تو...به آستا...علاقه...داری؟
نوئل گونههاش قرمز شد و با حالت عصبی و با لکنت گفت...
نوئل:م..معلومه چی میگی؟!م..من چرا...باید از اون..جغله خوشم بیاد؟!
لیزا:باشه بابا،آروم باش.
نوئل آروم شد و با حالتی خنثی به تو نگاه میکرد...
لیزا:ولی اینو بگم که خیلی تابلوعه!
نوئل دوباره صورتش قرمز و عصبی شد...
نوئل:بهت که گفتم!!من از اون جغله خوشم نمیاددد!!!
و بعد یکی از وردهاش رو خوند...
نوئل:غرش اژدهای دریایی!
و اونو به طرف تو فرستاد که این باعث شد تو پرت بشی و بخوری به یه درخت...
لیزا:اخ...باشه.تو چقد زود جوش میاری.مگه کتری؟!
نوئل:حقته!تا تو باشی و این سوالات احمقانهرو از من نپرسی!اصلا خودت بگو!تو چی؟!بهش علاقهای داری؟!
لیزا:اه...ها؟معلومه که نه!من اونو به چشم یه دوست و رقیب میبینم.
نوئل با کنجکاوی سرشو کج کرد و تو ادامه دادی...
لیزا:اون همیشه درحال تلاش کردنه و هرروز بهتر و قویتر میشه.برای همین،منم میخوام سخت تلاش کنم تا ازش جلو بزنم.
نوئل:اوهوم...اه!راستی،ببخشید که زدمت.
لیزا:اشکالی نداره،تقصیر خودم بود.زیادی وراجی کردم.
نوئل:خب،اره!زیادی وراجی کردی!تا تو باشی و دیگه زیادی وراجی نکنه!
و بعد هردوتون زدید زیر خنده...
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
موضوع:با نوئل راجعبه آستا حرف میزنید
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
از صبح داشتید با نوئل تمرین میکردید تا قویتر بشید و بتونید با شیاطین پادشاهی اسپیَد،مبارزه کنید.باهم تمرین کردید و مبارزههای تمیرینی انجام دادید.خیلی خسته شده بودید،برای همین تو پیشنهاد دادی تا کمی استراحت کنید.
لیزا:میگم نوئل،بیا یهکم استراحت کنیم،باشه؟
نوئل:اه...اره منم خسته شدم.
دست از تمرین کردن برداشتید و زیر یه درخت بزرگ نشستید.نوئل گفت...
نوئل:لیزا.چرا نمیری یه چیزی بیاری بخوریم تا دوباره جون بگیریم؟
لیزا:فکر خوبیه.باشه،پس من میرم تو هم اینجا منتظرم باش تا برگردم.
نوئل حرفت رو با تکون دادن سرش تائید کرد.تو هم بیدرنگ رفتی تا یه چیزی بیاری.
رسیدی قلعه گاوهای سیاه.رفتی تا چارمی رو پیدا کنی.بعد از کمی جست و جو اونو تو آشپزخونه درحال غذا خوردن پیدا کردی.رفتی پیشش و بهش گفتی که برات دوتا ظرف بونتو آماده کنه.بعد از چند لحظه چارمی برات دوتا ظرف بونتو(ن نوعی غذای آماده در ظرف)آماده کرد.تو هم ازش تشکر کردی و رفتی جایی که نوئل بود.
رسیدی پیش نوئل زیر درخت بزرگ.یکی از ظرفهارو بهش دادی و خودتم نشستی و ظرف بونتو رو باز کردی.هردوتون شروع کردین به خوردن.از صبح هیچی نخورده بودید و حسابی گشنهتون بود.البته به ماند که دست پخت چارمی چقد خوشمزهاس!بونتوتون رو که تموم کردید.شروع کردید به حرف زدن راجعبه مبارزهای که درپیش داشتید،که تو پرسیدی...
لیزا:هی نوئل.تو...به آستا...علاقه...داری؟
نوئل گونههاش قرمز شد و با حالت عصبی و با لکنت گفت...
نوئل:م..معلومه چی میگی؟!م..من چرا...باید از اون..جغله خوشم بیاد؟!
لیزا:باشه بابا،آروم باش.
نوئل آروم شد و با حالتی خنثی به تو نگاه میکرد...
لیزا:ولی اینو بگم که خیلی تابلوعه!
نوئل دوباره صورتش قرمز و عصبی شد...
نوئل:بهت که گفتم!!من از اون جغله خوشم نمیاددد!!!
و بعد یکی از وردهاش رو خوند...
نوئل:غرش اژدهای دریایی!
و اونو به طرف تو فرستاد که این باعث شد تو پرت بشی و بخوری به یه درخت...
لیزا:اخ...باشه.تو چقد زود جوش میاری.مگه کتری؟!
نوئل:حقته!تا تو باشی و این سوالات احمقانهرو از من نپرسی!اصلا خودت بگو!تو چی؟!بهش علاقهای داری؟!
لیزا:اه...ها؟معلومه که نه!من اونو به چشم یه دوست و رقیب میبینم.
نوئل با کنجکاوی سرشو کج کرد و تو ادامه دادی...
لیزا:اون همیشه درحال تلاش کردنه و هرروز بهتر و قویتر میشه.برای همین،منم میخوام سخت تلاش کنم تا ازش جلو بزنم.
نوئل:اوهوم...اه!راستی،ببخشید که زدمت.
لیزا:اشکالی نداره،تقصیر خودم بود.زیادی وراجی کردم.
نوئل:خب،اره!زیادی وراجی کردی!تا تو باشی و دیگه زیادی وراجی نکنه!
و بعد هردوتون زدید زیر خنده...
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
۱۱.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.