پارت 33
پارت 33
باور کرد.. چون عکس هایی که دیده بود سوبین قبلی که دیده بود مهر تایید همه چیز بود.. ولی چرا سوبین گفت من فرشته بودم:ولی روزی رسید که خانوادت اومدن دم در خونم... از طرز رفتارشون شوکه نشدم.. چون پدر و مادر بودن و نگران و حق داشتن.. ولی چیزی که شوکم کرد جواب تو بود... طوری که با داد خودتو خالی کردی... دیگه فهمیدم بله! مشکل تو خانوادت بودن... خانوادت که رفتن و تو شروع به گفتن زندگیت کردی تصمیم گرفتم کارمو شروع کنم... روز به روز شاد تر شدی، ولی یه روز فهمیدم عاشقت شدم.. ولی ممنوع بود، نباید این عشق به وجود میومد ولی دیگه نمیتونستم این عشق و ریشه کن کنم... نمیخواستم بشم کسی که مثلا به خاطر غرور نمیخواد هیچی بگه... میدونستم این عشق ممنوع بود، ولی راهی بود که من بتونم برگردم پیشت... خب ببین... من کاری کردم که منو تبعید کنن به زمین... حالا بماند چجوری... ولی کل ماجرای من همین بود... سوبین برگشت و به یونجون نگاه کرد... قیافه ی گیج یونجون بامزه بود پس لبخندی به لبش اومد:چرا اینجوری شدی؟ یونجون:اخه.. چی.. اصلا... من.. نمیفهمم.. چجوری؟ تو.. کی؟ افسانه؟
سوبین:نه.. فرشته ها افسانه نیستن... واقعا وجود دارن... یونجون یک دفعه چیزی در ذهنش جرقه زد:چرا گفتی من فرشته بودم؟ و به چشمان سوبین خیره شد:چون دیگه فرشته نیستم و لبخندی نرم زد... :یعنی چی؟ چرا؟ سوبین:بماند... زیاد مهم نیست.. مهم اینه الان من یه انسانم نه فرشته.. و این یعنی تا اخرش باهات میمونم... یونجون غمی دید در چشمان سوبین که ترجیح داد بحث را ادامه ندهد... سرش را روی شانه ی سوبین گذاشت و سوبین بوسه ای روی سرش گذاشت... یونجون:سوبین؟ سوبین:جانم؟ یونجون:الان دیگه من و تو رسما مال همیم؟ سوبین:بله عشقم... رسما تو مال منی... فقط من...و من مال تو..فقط تو...یونجون سرش را بلند کرد و لب هایش را روی لب های سوبین گذاشت و هر دو در این بوسه ی پر عشق غرق شدندᰔ
پایان:)
باور کرد.. چون عکس هایی که دیده بود سوبین قبلی که دیده بود مهر تایید همه چیز بود.. ولی چرا سوبین گفت من فرشته بودم:ولی روزی رسید که خانوادت اومدن دم در خونم... از طرز رفتارشون شوکه نشدم.. چون پدر و مادر بودن و نگران و حق داشتن.. ولی چیزی که شوکم کرد جواب تو بود... طوری که با داد خودتو خالی کردی... دیگه فهمیدم بله! مشکل تو خانوادت بودن... خانوادت که رفتن و تو شروع به گفتن زندگیت کردی تصمیم گرفتم کارمو شروع کنم... روز به روز شاد تر شدی، ولی یه روز فهمیدم عاشقت شدم.. ولی ممنوع بود، نباید این عشق به وجود میومد ولی دیگه نمیتونستم این عشق و ریشه کن کنم... نمیخواستم بشم کسی که مثلا به خاطر غرور نمیخواد هیچی بگه... میدونستم این عشق ممنوع بود، ولی راهی بود که من بتونم برگردم پیشت... خب ببین... من کاری کردم که منو تبعید کنن به زمین... حالا بماند چجوری... ولی کل ماجرای من همین بود... سوبین برگشت و به یونجون نگاه کرد... قیافه ی گیج یونجون بامزه بود پس لبخندی به لبش اومد:چرا اینجوری شدی؟ یونجون:اخه.. چی.. اصلا... من.. نمیفهمم.. چجوری؟ تو.. کی؟ افسانه؟
سوبین:نه.. فرشته ها افسانه نیستن... واقعا وجود دارن... یونجون یک دفعه چیزی در ذهنش جرقه زد:چرا گفتی من فرشته بودم؟ و به چشمان سوبین خیره شد:چون دیگه فرشته نیستم و لبخندی نرم زد... :یعنی چی؟ چرا؟ سوبین:بماند... زیاد مهم نیست.. مهم اینه الان من یه انسانم نه فرشته.. و این یعنی تا اخرش باهات میمونم... یونجون غمی دید در چشمان سوبین که ترجیح داد بحث را ادامه ندهد... سرش را روی شانه ی سوبین گذاشت و سوبین بوسه ای روی سرش گذاشت... یونجون:سوبین؟ سوبین:جانم؟ یونجون:الان دیگه من و تو رسما مال همیم؟ سوبین:بله عشقم... رسما تو مال منی... فقط من...و من مال تو..فقط تو...یونجون سرش را بلند کرد و لب هایش را روی لب های سوبین گذاشت و هر دو در این بوسه ی پر عشق غرق شدندᰔ
پایان:)
۲.۹k
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.