رمان یادت باشد ۲۳۱
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_سی_و_یک
سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بود. گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است. کارد میزدی خونم در نمی آمد. از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماس نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم. چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید. حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. می دانستم دوباره تماس میگیرد. از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم. تمام حواسم پیش حمید بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم. صدایش خیلی با تاخیر وضعیف میرسید. داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود. همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم. نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم پرسید کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم گفتم شرمنده حمید جان سرکلاس درس بودم الانم توی اتوبوسم و رسیدم فلکه ی سوم کوثر. اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام میرسونن. صدای من هم خوب نمی رسید گفت اگه شد دوساعت دیگه تماس میگرم. اگه هم نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش.
تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت. دوشنبه هم زنگ نزد سه شنبه هم خبری نشد. کارم شده بود گریه کردن. تاحالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم. حتی داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم. میترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد و متوجه نشوم. شده بودم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بود. گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دوبار تماس گرفته است. کارد میزدی خونم در نمی آمد. از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماس نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم. چشم هایم روی صفحه ی موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید. حتی پلک نمی زدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. می دانستم دوباره تماس میگیرد. از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم. تمام حواسم پیش حمید بود. چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم. صدایش خیلی با تاخیر وضعیف میرسید. داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود. همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم. نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم پرسید کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم گفتم شرمنده حمید جان سرکلاس درس بودم الانم توی اتوبوسم و رسیدم فلکه ی سوم کوثر. اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم دوستان سلام میرسونن. صدای من هم خوب نمی رسید گفت اگه شد دوساعت دیگه تماس میگرم. اگه هم نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش.
تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت. دوشنبه هم زنگ نزد سه شنبه هم خبری نشد. کارم شده بود گریه کردن. تاحالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم. حتی داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم. میترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد و متوجه نشوم. شده بودم....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #افلاکی_ها
#شهید_شاخص_۹۹
۱۳.۹k
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.