درخواستی..
تک پارتی..وقتی نفست بالا نمیومد..
تو یک وکیل بودی..یک خواهر غیر از خودت داشتی..دانشگاه میرفت به اسم اینجی..اینجی اخری بود و تو اولی بودی..رابطتون خیلی خوب بود
درست خیلی سرت برای موکلات شلوغ بود اما همیشه برای اینجی وقت داشتی.. دوست پسرت ...دادستان بود..به اسم دادستان لی مینهو ..
سر هردوتون خیلی شلوغ بود..همیشه فکرتون درگیر بود..اما وقتی بهم میرسیدین ..این درگیری هارو فراموش میکردین..درکل هم شغل خوب داشتی هم یک زندگی خوب...
.
.
.
یک جسد داخل سطل زباله داخل یکی از بالا شهری ها پیدا شده بود
هنوز هویت جسد مشخص نشده بود
داشتی تو راه روی دادگاه راه میرفتی و با خواهرت اینجی تماس میگرفتی..امروز امتحان داشت و خیلی استرس بدی به جونش افتاده بود..میخواستی قبل از اینکه بره سر کلاس بهش زنگ بزنی و بهش دلداری بدی..اما هر جقدر که زنگ میزدی جواب نمیداد
-اینجی هستم..پیغام بگذ..
برای بار دهم گوشی رو قطع کردی و تو کیفت گذاشتی.سمت اتاق دادستان رفتی و در زدی
-دادستان...پرونده ی جدید بهمون داده شده..
مینهو به سمت قیافه نگران تو برگشت
-بیا تو..
کامل وارد شدی و در رو پشت سرت بستی
-چیشده ا.ت..
-اینجی...هرچقدر باهاش تماس میگیرم جواب نمیده
-مگه صبح باهاش رودرو نشدی
-نه..خونه دوستش بود..
-نگران نباش شاید صدای زنگ رو نمیشنوه...بیا بریم
از رو صندلی بلند شدی و سمت در اصلی دادگستری رفتین و ازش خارج شدین
خب..درم.رد پرونده..
-اها..اره ...یک جسد داخل سطل زباله پیدا شده
-خب..
-هنوز هویتش مشخص نشده..
.
.
ساعت از 3 ظهر هم گذشته بود و کلاس اینجی تموم شده بود...اما هنوز جوابت رو نمیداد...دیگه کم کم داشتی نگران میشدی
یکی در اتاق روزد...بهش اجازه ورود دادی
-خانم وکیل..هویت جسد مشخص شده..
-اها...اووم خب..اسمش چیه که به خانوا..
-اینجی هوانگ..
با چیزی که از دهن شخص شنیدی دست و پاهات سست شد...احساس کردی نمیتونی نفس بکشی
شخص از اتاق خارج شد..با دست های لرزون گوشیت رو از کیفت در اورد و با مینهو تماس گرفتی
بعد از چندتا بوق جوابت رو داد
-مینهو..
-ا.ت..همین حالا بیا سردخونه..
گوشی رو قطع کرد..همش فکر میکردی تشابه اسمی...سمت در دادگستری رفتی و ازش خارج شدی..سمت سردخونه راه افتادی
.
بعد از چند دقیقه به مکان رسیدی..مینهو رو با رئیس پلیس دادیسمتشون رفتی
-خ...خب
همراه مینهو و رئیس پلیس مت سردخونه راه افتادیوووتو راه رو بودین که شروع به صحبت کرد
-هوانگ اینجی..19 ساله رشته دندانپزشکی..امروز ساعت6 صبح وقتی کامیون بازیافت داشت سطل رو خالی میکرد یک چمدونی رو دید که بوی خیلی بدی ازش میاد اومد جابه جاش کنه که ...
مینهو وسط حرف رئیس پلیس پرید
-کافیه...
بغض داشت گلوت رو خنج مینداخت..وارد اتاق شدین
رئیس پلیس و مینهو سمت کسی که رو تخت خوابیده بود رفتن...اما تو فقط جلوی در ورودی بودی..نمیتونستی تکون بخوری..بغضت رو قورت دادی و به خودت امید دادی که فقط تشابه اسمی...نه چیز دیگه
کنار مینهو ایستادی
-دادستان..
مینهو با سر بهش اجازه داد تا ملافه سفید رو کنار بزنه
چشمات رو سریع بستی...دیگه توانی برای ایستادن نداشتی ..همه ی امید هایی که به خودت دادی به باد رفت
خواهرت...روی تخت دراز کشیده بود..رنگش کاملا سفید شده بود..انگار با مللافه سفید هیچ فرقی نداشت..
-ا.ت
بغضت شکست..با تمام جونت داشتی گریه میکردی
مینهو به دکتر و ریئس پلیس نشونه داد که از اتاق بیرون برن
-ا.ت
نمیتونستی نفس بکشی..داشتی بدون اینکه مکث کنی گریه میکردی..حرفی نمیزدی
-ا.ت نفس بکش..ا.ت نفس بکش
فریادی زد زد اما نمیتونستی کاری نی..نفس تنگی گرفته بودی..نمیتونستی درست نفس بکشی
مینهو تکونت داد
-ا.ت با توعم...نفس بکش
چشم هات رو باز کردی و به مینهو که داشت همراهیت میکرد تا بتونی نفس بکشی خیره شدی..همراهش دم و باز دم رو شروع کردی..بعد از یک دقیقه که تونستی نفس بکشی رو بهش برگشتی و با صدای لرزونی لب زدی
-م...م...من ر..رو از..از ای...ین..ج..ا...جا ب...ببر
مینهو دستت رو گرفت و از روی زمین بلندت کرد...به بیرون سرد خونه رفتین..توی حیاط قدم بر داشتین
-ا.ت
-اون فقط 19 سالش بود...مینهو 19 سالش بود...هنوز بچه بود
-ا.ت
میخواستی حرفت رو ادامه بدی که وسط حرفت پرید
-پیداش میکنم ..قاتلی رو که خواهرت رو ازت گرفت و به این حال انداختت پیدا میکنم..
هانورا
تو یک وکیل بودی..یک خواهر غیر از خودت داشتی..دانشگاه میرفت به اسم اینجی..اینجی اخری بود و تو اولی بودی..رابطتون خیلی خوب بود
درست خیلی سرت برای موکلات شلوغ بود اما همیشه برای اینجی وقت داشتی.. دوست پسرت ...دادستان بود..به اسم دادستان لی مینهو ..
سر هردوتون خیلی شلوغ بود..همیشه فکرتون درگیر بود..اما وقتی بهم میرسیدین ..این درگیری هارو فراموش میکردین..درکل هم شغل خوب داشتی هم یک زندگی خوب...
.
.
.
یک جسد داخل سطل زباله داخل یکی از بالا شهری ها پیدا شده بود
هنوز هویت جسد مشخص نشده بود
داشتی تو راه روی دادگاه راه میرفتی و با خواهرت اینجی تماس میگرفتی..امروز امتحان داشت و خیلی استرس بدی به جونش افتاده بود..میخواستی قبل از اینکه بره سر کلاس بهش زنگ بزنی و بهش دلداری بدی..اما هر جقدر که زنگ میزدی جواب نمیداد
-اینجی هستم..پیغام بگذ..
برای بار دهم گوشی رو قطع کردی و تو کیفت گذاشتی.سمت اتاق دادستان رفتی و در زدی
-دادستان...پرونده ی جدید بهمون داده شده..
مینهو به سمت قیافه نگران تو برگشت
-بیا تو..
کامل وارد شدی و در رو پشت سرت بستی
-چیشده ا.ت..
-اینجی...هرچقدر باهاش تماس میگیرم جواب نمیده
-مگه صبح باهاش رودرو نشدی
-نه..خونه دوستش بود..
-نگران نباش شاید صدای زنگ رو نمیشنوه...بیا بریم
از رو صندلی بلند شدی و سمت در اصلی دادگستری رفتین و ازش خارج شدین
خب..درم.رد پرونده..
-اها..اره ...یک جسد داخل سطل زباله پیدا شده
-خب..
-هنوز هویتش مشخص نشده..
.
.
ساعت از 3 ظهر هم گذشته بود و کلاس اینجی تموم شده بود...اما هنوز جوابت رو نمیداد...دیگه کم کم داشتی نگران میشدی
یکی در اتاق روزد...بهش اجازه ورود دادی
-خانم وکیل..هویت جسد مشخص شده..
-اها...اووم خب..اسمش چیه که به خانوا..
-اینجی هوانگ..
با چیزی که از دهن شخص شنیدی دست و پاهات سست شد...احساس کردی نمیتونی نفس بکشی
شخص از اتاق خارج شد..با دست های لرزون گوشیت رو از کیفت در اورد و با مینهو تماس گرفتی
بعد از چندتا بوق جوابت رو داد
-مینهو..
-ا.ت..همین حالا بیا سردخونه..
گوشی رو قطع کرد..همش فکر میکردی تشابه اسمی...سمت در دادگستری رفتی و ازش خارج شدی..سمت سردخونه راه افتادی
.
بعد از چند دقیقه به مکان رسیدی..مینهو رو با رئیس پلیس دادیسمتشون رفتی
-خ...خب
همراه مینهو و رئیس پلیس مت سردخونه راه افتادیوووتو راه رو بودین که شروع به صحبت کرد
-هوانگ اینجی..19 ساله رشته دندانپزشکی..امروز ساعت6 صبح وقتی کامیون بازیافت داشت سطل رو خالی میکرد یک چمدونی رو دید که بوی خیلی بدی ازش میاد اومد جابه جاش کنه که ...
مینهو وسط حرف رئیس پلیس پرید
-کافیه...
بغض داشت گلوت رو خنج مینداخت..وارد اتاق شدین
رئیس پلیس و مینهو سمت کسی که رو تخت خوابیده بود رفتن...اما تو فقط جلوی در ورودی بودی..نمیتونستی تکون بخوری..بغضت رو قورت دادی و به خودت امید دادی که فقط تشابه اسمی...نه چیز دیگه
کنار مینهو ایستادی
-دادستان..
مینهو با سر بهش اجازه داد تا ملافه سفید رو کنار بزنه
چشمات رو سریع بستی...دیگه توانی برای ایستادن نداشتی ..همه ی امید هایی که به خودت دادی به باد رفت
خواهرت...روی تخت دراز کشیده بود..رنگش کاملا سفید شده بود..انگار با مللافه سفید هیچ فرقی نداشت..
-ا.ت
بغضت شکست..با تمام جونت داشتی گریه میکردی
مینهو به دکتر و ریئس پلیس نشونه داد که از اتاق بیرون برن
-ا.ت
نمیتونستی نفس بکشی..داشتی بدون اینکه مکث کنی گریه میکردی..حرفی نمیزدی
-ا.ت نفس بکش..ا.ت نفس بکش
فریادی زد زد اما نمیتونستی کاری نی..نفس تنگی گرفته بودی..نمیتونستی درست نفس بکشی
مینهو تکونت داد
-ا.ت با توعم...نفس بکش
چشم هات رو باز کردی و به مینهو که داشت همراهیت میکرد تا بتونی نفس بکشی خیره شدی..همراهش دم و باز دم رو شروع کردی..بعد از یک دقیقه که تونستی نفس بکشی رو بهش برگشتی و با صدای لرزونی لب زدی
-م...م...من ر..رو از..از ای...ین..ج..ا...جا ب...ببر
مینهو دستت رو گرفت و از روی زمین بلندت کرد...به بیرون سرد خونه رفتین..توی حیاط قدم بر داشتین
-ا.ت
-اون فقط 19 سالش بود...مینهو 19 سالش بود...هنوز بچه بود
-ا.ت
میخواستی حرفت رو ادامه بدی که وسط حرفت پرید
-پیداش میکنم ..قاتلی رو که خواهرت رو ازت گرفت و به این حال انداختت پیدا میکنم..
هانورا
۱۸.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.