[ دیدار اول پارت ۱۳ ]
[ دیدار اول پارت ۱۳ ]
☆ چویا داشت تو را رو به طرف کلاسش میرفت که سنگینی دست یکی رو روی دست خودش حس کرد
روش رو برگردوند و با دازای مواجه شد شخصی که باید میکشتش !
دازای : خیلی وقته ندیدمت چویا ( با لبخند دندان نما )
چویا : س...س..س.سلام
دازای : چی شده، زامبی که ندیدی ،
منم
چویا : اوهوم
دازای : چی شد اومدی اینجا
چویا : خ..خب خونمون رو عوض کردیم منم مدرسم رو عوض کردم
بلندگو : دانش آموز چویا ناکاهارا به اتاق مدیر
دازای : عه تویی ، می تونی از اون راه رو بری
☆ چویا سرش رو به طرفی که دازای نشون داده بود چرخوند و به نشونه تایید سرش رو تکون داد و رفت
( اتاق مدیر )
مدیر : چویا از مدرسه راضی هستی ؟
چویا : بله عالیه
مدیر : خوبه کسی اذیتت کرد حتما بهم بگو
چویا : بله حتما
( کلاس ) [ زنگ اول ]
[ از زبان دازای ]
بعد صدا کردن چویا ، چویا رفت منم اومدم سر کلاس ولی فکر کنم الان که توی یه مدرسه هستیم بتونم بهش بگم
( چند دقیقه بعد )
☆ دازای همین طوری تو فکر بود که چویا اومد و جلوش نشست ، انگار که کلاسشون یکیه
[ از زبان چویا ]
معلوم بود با دازای تو یه کلاسم آخه رئیس ترتیب همه این کارها رو میده
معلم : سلام بچه ها لطفا بنشینید من معلم ریاضیتون هستم خوشبختم
بچه ها با هم : ما هم از دیدنشون خوشحالیم
( زنگ تفریح )
[ از زبان چویا ]
حتی دوست ندارم تو چشمای دازای نگاه کنم چه برسه که بهش نزدیک بشم چون هر دفعه میبینمش فکر میکنم که چطوری باید یکی مثل دلزای رو بکشم ، خیلی حالم بده
دازای : چویااا میای با هم ناهار بخوریم ؟
چویا : .....
دازای : چویااااا
اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم دازای اومد پیشم بعد با صدای اینکه یکی صدام میکنه از افکارم اومدم بیرون
چویا : بله ؟
دازای : کری
چویا : نه
دازای : پنج بار صدات کردم
چویا : ......
★ ادامه دارد ★
_____________________
بچه ها میدونم خیلی بد شده ولی قول میدم پارت بعد بهتر باشه
☆ چویا داشت تو را رو به طرف کلاسش میرفت که سنگینی دست یکی رو روی دست خودش حس کرد
روش رو برگردوند و با دازای مواجه شد شخصی که باید میکشتش !
دازای : خیلی وقته ندیدمت چویا ( با لبخند دندان نما )
چویا : س...س..س.سلام
دازای : چی شده، زامبی که ندیدی ،
منم
چویا : اوهوم
دازای : چی شد اومدی اینجا
چویا : خ..خب خونمون رو عوض کردیم منم مدرسم رو عوض کردم
بلندگو : دانش آموز چویا ناکاهارا به اتاق مدیر
دازای : عه تویی ، می تونی از اون راه رو بری
☆ چویا سرش رو به طرفی که دازای نشون داده بود چرخوند و به نشونه تایید سرش رو تکون داد و رفت
( اتاق مدیر )
مدیر : چویا از مدرسه راضی هستی ؟
چویا : بله عالیه
مدیر : خوبه کسی اذیتت کرد حتما بهم بگو
چویا : بله حتما
( کلاس ) [ زنگ اول ]
[ از زبان دازای ]
بعد صدا کردن چویا ، چویا رفت منم اومدم سر کلاس ولی فکر کنم الان که توی یه مدرسه هستیم بتونم بهش بگم
( چند دقیقه بعد )
☆ دازای همین طوری تو فکر بود که چویا اومد و جلوش نشست ، انگار که کلاسشون یکیه
[ از زبان چویا ]
معلوم بود با دازای تو یه کلاسم آخه رئیس ترتیب همه این کارها رو میده
معلم : سلام بچه ها لطفا بنشینید من معلم ریاضیتون هستم خوشبختم
بچه ها با هم : ما هم از دیدنشون خوشحالیم
( زنگ تفریح )
[ از زبان چویا ]
حتی دوست ندارم تو چشمای دازای نگاه کنم چه برسه که بهش نزدیک بشم چون هر دفعه میبینمش فکر میکنم که چطوری باید یکی مثل دلزای رو بکشم ، خیلی حالم بده
دازای : چویااا میای با هم ناهار بخوریم ؟
چویا : .....
دازای : چویااااا
اینقدر تو فکر بودم که نفهمیدم دازای اومد پیشم بعد با صدای اینکه یکی صدام میکنه از افکارم اومدم بیرون
چویا : بله ؟
دازای : کری
چویا : نه
دازای : پنج بار صدات کردم
چویا : ......
★ ادامه دارد ★
_____________________
بچه ها میدونم خیلی بد شده ولی قول میدم پارت بعد بهتر باشه
۶.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.