گس لایتر/ پارت ۹۱
از زبان نویسنده:
ساعت ۵ عصر... هولدینگ ایم...
یون ها لپ تاپشو بست و با بی حوصلگی از پشت میز کارش بلند شد... کیف سفید رنگی که با کفشای پاشنه بلندش ست شده بود رو برداشت...و از اتاق خارج شد... به سمت اتاق هیونو رفت... در زد و وارد اتاق شد...
بدون هیچ سلامی... نگاه مهربونی...یا لطافت کلامی به هیونو گفت:
-من دارم میرم خونه... میای بریم؟
به قدری این سوال رو جدی و به دور از هر احساسی توی صورتش پرسید که اگر کسی از دور میدید تصورش رو هم نمیکرد این دو زن و شوهر باشن... لحن یون ها آمرانه و شبیه دستور بود... انگار رییسی با کارمندش صحبت میکرد...
هیونو بدون اینکه نگاهش رو از مانیتور لپ تاپش برداره جواب داد:
نه... هنوز کارم تموم نشده
-کی تموم میشه؟
هیونو: چه میدونم... شاید شب... چرا میپرسی؟
-چون هر شب داری دیر میای خونه... خب کاراتو بزار برای...
ناگهان هیونو دستاشو بالا برد و کف دستاشو روی میز کوبید... یون ها حرفشو قطع کرد...جا خورد... هیونو اخمی کرد که روی پیشونیش چین افتاد... وقتی اینطوری برخورد میکرد یون ها میترسید...
با لحنی که از حالت عادی خارج شده بود و کمی شاکیانه نشون میداد گفت:
-اینجا کلی کار سرم ریخته... نمیتونم از اینجا غافل بشم... بعدشم... منو تو کمتر پیش هم باشیم بهتره... کمتر دعوا میکنیم... کمتر غر زدن تورو میشنوم... و کمتر نیاز به آرامبخش پیدا میکنم...
یون ها با عصبانیت نفسشو بیرون داد و در حالیکه برگشت تا به سمت در بره زیر لب... و طوری که هیونو بشنوه گفت: بی لیاقت!...
شاکیانه بیرون اومد... اما به محض اینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رنگ عوض کرد... نمیخواست کسی از زندگیش سر در بیاره و متوجه بشه رابطش با همسرش خوب نیست... منشی هیونو برای احترام به یون ها نیم خیز شد و گفت: بسلامت خانوم...
یون ها سری تکون داد و با حفظ ظاهر متشخصش به قصد رفتن به خونه قدم برداشت... جلوی آسانسور با بایول و جونگکوک رو به رو شد... بایول با لبخند نگاهی به خواهرش کرد و گفت: اونی... تنهایی میری خونه؟
-آره... هیونو هنوز کارش تموم نشده...
جونگکوک وقتی این جمله رو از یون ها شنید نگاهشو از روبه رو گرفت و با گوشه چشمی به یون ها نگاه کرد... و بعد دوباره نگاهشو ازش گرفت... فقط اون میدونست کار هیونو چیه و چرا بعد از رفتن ۹۰ درصد کارمندا باز هم توی شرکت میمونه...
باهم به پارکینگ شرکت رفتن و از هم جدا شدن... یون ها رفت و جونگکوک و بایول هم سمت ماشین خودشون رفتن...
جونگکوک پشت فرمون نشست... و بایول هم به صندلی تکیه داد و به بیرون خیره شد... دستش روی شکمش بود.. از وقتی باردار شده بود مدام در حال خیالپردازی برای جنینی بود که هنوز کاملا شکل نگرفته بود... جونگکوک برای لحظه ای چشمش به بایول افتاد که دستش رو شکمش بود و گفت: دکتر رفتی ؟...
ساعت ۵ عصر... هولدینگ ایم...
یون ها لپ تاپشو بست و با بی حوصلگی از پشت میز کارش بلند شد... کیف سفید رنگی که با کفشای پاشنه بلندش ست شده بود رو برداشت...و از اتاق خارج شد... به سمت اتاق هیونو رفت... در زد و وارد اتاق شد...
بدون هیچ سلامی... نگاه مهربونی...یا لطافت کلامی به هیونو گفت:
-من دارم میرم خونه... میای بریم؟
به قدری این سوال رو جدی و به دور از هر احساسی توی صورتش پرسید که اگر کسی از دور میدید تصورش رو هم نمیکرد این دو زن و شوهر باشن... لحن یون ها آمرانه و شبیه دستور بود... انگار رییسی با کارمندش صحبت میکرد...
هیونو بدون اینکه نگاهش رو از مانیتور لپ تاپش برداره جواب داد:
نه... هنوز کارم تموم نشده
-کی تموم میشه؟
هیونو: چه میدونم... شاید شب... چرا میپرسی؟
-چون هر شب داری دیر میای خونه... خب کاراتو بزار برای...
ناگهان هیونو دستاشو بالا برد و کف دستاشو روی میز کوبید... یون ها حرفشو قطع کرد...جا خورد... هیونو اخمی کرد که روی پیشونیش چین افتاد... وقتی اینطوری برخورد میکرد یون ها میترسید...
با لحنی که از حالت عادی خارج شده بود و کمی شاکیانه نشون میداد گفت:
-اینجا کلی کار سرم ریخته... نمیتونم از اینجا غافل بشم... بعدشم... منو تو کمتر پیش هم باشیم بهتره... کمتر دعوا میکنیم... کمتر غر زدن تورو میشنوم... و کمتر نیاز به آرامبخش پیدا میکنم...
یون ها با عصبانیت نفسشو بیرون داد و در حالیکه برگشت تا به سمت در بره زیر لب... و طوری که هیونو بشنوه گفت: بی لیاقت!...
شاکیانه بیرون اومد... اما به محض اینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رنگ عوض کرد... نمیخواست کسی از زندگیش سر در بیاره و متوجه بشه رابطش با همسرش خوب نیست... منشی هیونو برای احترام به یون ها نیم خیز شد و گفت: بسلامت خانوم...
یون ها سری تکون داد و با حفظ ظاهر متشخصش به قصد رفتن به خونه قدم برداشت... جلوی آسانسور با بایول و جونگکوک رو به رو شد... بایول با لبخند نگاهی به خواهرش کرد و گفت: اونی... تنهایی میری خونه؟
-آره... هیونو هنوز کارش تموم نشده...
جونگکوک وقتی این جمله رو از یون ها شنید نگاهشو از روبه رو گرفت و با گوشه چشمی به یون ها نگاه کرد... و بعد دوباره نگاهشو ازش گرفت... فقط اون میدونست کار هیونو چیه و چرا بعد از رفتن ۹۰ درصد کارمندا باز هم توی شرکت میمونه...
باهم به پارکینگ شرکت رفتن و از هم جدا شدن... یون ها رفت و جونگکوک و بایول هم سمت ماشین خودشون رفتن...
جونگکوک پشت فرمون نشست... و بایول هم به صندلی تکیه داد و به بیرون خیره شد... دستش روی شکمش بود.. از وقتی باردار شده بود مدام در حال خیالپردازی برای جنینی بود که هنوز کاملا شکل نگرفته بود... جونگکوک برای لحظه ای چشمش به بایول افتاد که دستش رو شکمش بود و گفت: دکتر رفتی ؟...
۱۷.۱k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.