♕o(was your cousin until.....)o♕
♕o(was your cousin until.....)o♕
♕ o( part_①⑧ )o♕
از زبان جونگکوک
هنوز نمیتونم اتفاقات این چندروز اخیر رو هضم کنم یعنی چی شد که اون زندگی پرهیجان ما دو خانواده به این جا کشیده شد ناراحت بودم دروغ چرا.... با رفتن ا.ت قلبی که نیمه یخ بود منجمد شد و هیچ وقت یخش اب نشد... بعد چندسال ا.ت برگشت و فکر میکرد که من برگه های طلاق رو امضا کردم ولی من اون کار رو نکردم چون غرورم اجازه نمیداد... من اون رو با زور اوردم پیش خودم ولی وقتی عموم و زن عموم فهمیدن و سعی کردن که خیلی زود ببیننش و تصادف کردن و فو*ت کردن... این زندگی نیست جهنمه
...
«فلش نکست به ۱۰ روز بعد از خاک*سپاری»
ا.ت ویو
بلخره مرخص شدم... توی این چند روز افسرده شدم نفس کشین برام سخت شده بود و از همه عذاب اور تر خانوادمو از دست دادم حتی نتونستم برای تشی*ه جن*ازه هم برم من جونگکوک رو بخشیدم(اون باید تورو ببخشه گلم:/ ) چون بیشتر از من توی این مدت اذیت شد و خیلی هم ناراحت بود و فهمیدم که خیانت نکرده .... صدای در عمارت اومد مثل اینکه جونگکوک اومده بود بلند شدم و رفتم جلوش
مدرسه ها شروع شده بود و جیا هم مدرسه بود
ا.ت: خوش اومدی
کتش رو در اورد و داد به خدمتکار تا ببره
جونگکوک:ممنون
اومد جلو و من و بغل کرد منم بغلش کردم بوسه ای روی سرم زد و ازش جدا شدم و باهم رفتیم توی اتاقمون(ا.ت و کوک توی یه اتاق مشترک هستن)
جونگکک روی تخت دراز کشید و چشماشو بست منم چون هنوز لباس دیشبم رو عوض نکرده بودم یه تیشرت از توی لباسای جونگکوک رو برداشتم و رفتم توی حموم عوض کردم تیشرتاش برای من خیلی بزرگ بود تا پایین باس*نم بود ولی خیلی جذاب میشدم باهاشون... چون هنوز وقت نکرده بودم برم لباسامو از خونه ی تهیونگ بیارم از لباسای کوک میپوشیدم از حموم اومدم بیرون و روی تخت مقداری اونور تر از کوک دراز کشیدم فکر میکردم خوابه ولی حس کردم دستایی دور کمرم حلقه شد و منو توی اغوش کشید و سرشو توی گردنم فرو برد
ا.ت: چیکار میکنی
جونگکوک: دلم برای این عطر تنت تنگ شده بود
.....
خماریییییی بمونیدد
♕ o( part_①⑧ )o♕
از زبان جونگکوک
هنوز نمیتونم اتفاقات این چندروز اخیر رو هضم کنم یعنی چی شد که اون زندگی پرهیجان ما دو خانواده به این جا کشیده شد ناراحت بودم دروغ چرا.... با رفتن ا.ت قلبی که نیمه یخ بود منجمد شد و هیچ وقت یخش اب نشد... بعد چندسال ا.ت برگشت و فکر میکرد که من برگه های طلاق رو امضا کردم ولی من اون کار رو نکردم چون غرورم اجازه نمیداد... من اون رو با زور اوردم پیش خودم ولی وقتی عموم و زن عموم فهمیدن و سعی کردن که خیلی زود ببیننش و تصادف کردن و فو*ت کردن... این زندگی نیست جهنمه
...
«فلش نکست به ۱۰ روز بعد از خاک*سپاری»
ا.ت ویو
بلخره مرخص شدم... توی این چند روز افسرده شدم نفس کشین برام سخت شده بود و از همه عذاب اور تر خانوادمو از دست دادم حتی نتونستم برای تشی*ه جن*ازه هم برم من جونگکوک رو بخشیدم(اون باید تورو ببخشه گلم:/ ) چون بیشتر از من توی این مدت اذیت شد و خیلی هم ناراحت بود و فهمیدم که خیانت نکرده .... صدای در عمارت اومد مثل اینکه جونگکوک اومده بود بلند شدم و رفتم جلوش
مدرسه ها شروع شده بود و جیا هم مدرسه بود
ا.ت: خوش اومدی
کتش رو در اورد و داد به خدمتکار تا ببره
جونگکوک:ممنون
اومد جلو و من و بغل کرد منم بغلش کردم بوسه ای روی سرم زد و ازش جدا شدم و باهم رفتیم توی اتاقمون(ا.ت و کوک توی یه اتاق مشترک هستن)
جونگکک روی تخت دراز کشید و چشماشو بست منم چون هنوز لباس دیشبم رو عوض نکرده بودم یه تیشرت از توی لباسای جونگکوک رو برداشتم و رفتم توی حموم عوض کردم تیشرتاش برای من خیلی بزرگ بود تا پایین باس*نم بود ولی خیلی جذاب میشدم باهاشون... چون هنوز وقت نکرده بودم برم لباسامو از خونه ی تهیونگ بیارم از لباسای کوک میپوشیدم از حموم اومدم بیرون و روی تخت مقداری اونور تر از کوک دراز کشیدم فکر میکردم خوابه ولی حس کردم دستایی دور کمرم حلقه شد و منو توی اغوش کشید و سرشو توی گردنم فرو برد
ا.ت: چیکار میکنی
جونگکوک: دلم برای این عطر تنت تنگ شده بود
.....
خماریییییی بمونیدد
۱۶.۶k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.