F2P16
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم و گفتم :خیلی وقته خوابیدی؟
گفت:فک کنم یه نیم ساعتی باشه ....تو ولی خیلی وقته نه؟
گفتم:اره هایون هم خوابه خوابه ....شوگا میدونی این بچه خیلی به محبت نیاز داره دلم واسش میسوزه
گفت:حالا اینجوری نگو...اون طفلک مادر پدر نداشته طبیعیه که اینجوری باشه
گفتم:نمیدونم واسش مادر خوبی میشم یا نه
دستاش رو دور صورتم قاب کرد و گفت:تو میتونی بهترین مادر شی ا/ت باید همه چیزو تجربه کنی تا یادشون بگیری تاحالا که مادر نشدی بفهمی حالا اشکالی هم نداره
گفتم:اوهوم امیدوارم خوب باشم...راستی کدوم مدرسه ببرم ثبت نامش کنم؟
گفت:واقعا میخوای ببریش مدرسه؟
گفتم:چکار کنم نبریمش؟خباید بره دیگه 7 سالش هم هست بنظرم از امسال بره بهتره نه؟
گفت:نمیدونم والا....ولی....نه ببرش ازه الان بره بهتره واقعا یه مدرسه خوب ببرش که معلما اذیتش نکنن
گفتم:باشه ....حدود یه هفته ای هست نرفتم سرکار از کی برم؟
گفت:نمیدونم مهم نیست به نظرم از ماه اول پیشش بمون نه؟
گفتم:باشه میمونم....میگم عشقمم...میشه یه شام خوشمزه برام درست کنی؟
گفت:ا/ت یه بارم که شده خودت یه غذای خوب درست کن
گفتم:نمیتونمممم...امشبه رو تو درست کن از روزای دیگه بهم یاد بده امشب فازش نی
گفت:باشه
یه بوسه به لبام زد و بلند شد و رفت توی اشپز خونه
(فردا)
از خواب بیدار شدم و دیدم که شوگا کنارم نیست به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 8 صبحه دیدم صدای دوش اب میاد
لباسای خوابمو در اوردم و لخت رفتم در حموم رو باز کردم هنوز یه در شیشه ایه بخار زده بینمون فاصله بود در شیشه ای رو کشیدم به راست و رفتم شوگارو هل داد به سمت دیوار و گردنش رو میک میزدم تا کبود شه
شوگا گفت:بیبی صبح اول صبح شیطون شدی ها
همینجور به کارم انجام دادم و توجهی به حرفش نکردم
اینقدر میک زدم تا اینکه کبود شد
ولش کردم و با چشای خمار به چشاش زل زدم و لبامو کوبیدم به لباش
شوگا با زانو بین پاهام رو باز کرد و خواست واردم کنه که جلوش رو گرفتم فقط میخاستم تحریکش کنم
گفت:بیبی بیدارش کردی دیگه نمیتونی کاری کنی
گفتم:متاسفم ددی ...اما واقعا نمیشه چون صداهای نالمون تا اتاق بچه میره و واقعا زشته
رفتم سمت در که بازومو گرفت و لباشو کوبید به لبم
خیلی تحریک شده بود اما اصلا حال رابطه جنسی رو نداشتم بنابراین شیر اب رو چرخوندم و اب رو سرد کردم و شوگارو بردم زیرش
گفتم:اینجا وایسی خوابش میبره دوباره
رفتم سمت در و در شیشه ای رو باز کردم و رفتم توی فضای حموم و حوله رو برداشتم و کشیدم دورم و اومدم بیرون
لباس پوشیدم و مهامو خشک کردم
رفتم در اتاق هایون و در زدم که صدایی نیومد دروباز کردم و دیدم که هایون خوابه
رفتم اروم بیدارش کردم و وقتی که بیدار شد بهش گفتم:صبحت بخیر عزیزم
با قیاف خواب الود گفت:صبح بخیر ..یهو مثل برق گرفته ها بلند شدو گفت:ساعت چنده؟...دیرمون نشه؟
خندیدم و گفتم:نترس نمیشه بیا بریم صبحانه بخوریم بعدش بریم
گفت:باشه
رفتم بیرون هایون هم بعد از چند دقیقه با یه لباس خوشگل اومد بیرون باهم رفتیم صبحانه خوردیم و بعدش هم رفتیم یه مدسه که تقریبا نزدیک خونمون بود ثبت نامش کردیم
(8 سال بعد)
گفت:فک کنم یه نیم ساعتی باشه ....تو ولی خیلی وقته نه؟
گفتم:اره هایون هم خوابه خوابه ....شوگا میدونی این بچه خیلی به محبت نیاز داره دلم واسش میسوزه
گفت:حالا اینجوری نگو...اون طفلک مادر پدر نداشته طبیعیه که اینجوری باشه
گفتم:نمیدونم واسش مادر خوبی میشم یا نه
دستاش رو دور صورتم قاب کرد و گفت:تو میتونی بهترین مادر شی ا/ت باید همه چیزو تجربه کنی تا یادشون بگیری تاحالا که مادر نشدی بفهمی حالا اشکالی هم نداره
گفتم:اوهوم امیدوارم خوب باشم...راستی کدوم مدرسه ببرم ثبت نامش کنم؟
گفت:واقعا میخوای ببریش مدرسه؟
گفتم:چکار کنم نبریمش؟خباید بره دیگه 7 سالش هم هست بنظرم از امسال بره بهتره نه؟
گفت:نمیدونم والا....ولی....نه ببرش ازه الان بره بهتره واقعا یه مدرسه خوب ببرش که معلما اذیتش نکنن
گفتم:باشه ....حدود یه هفته ای هست نرفتم سرکار از کی برم؟
گفت:نمیدونم مهم نیست به نظرم از ماه اول پیشش بمون نه؟
گفتم:باشه میمونم....میگم عشقمم...میشه یه شام خوشمزه برام درست کنی؟
گفت:ا/ت یه بارم که شده خودت یه غذای خوب درست کن
گفتم:نمیتونمممم...امشبه رو تو درست کن از روزای دیگه بهم یاد بده امشب فازش نی
گفت:باشه
یه بوسه به لبام زد و بلند شد و رفت توی اشپز خونه
(فردا)
از خواب بیدار شدم و دیدم که شوگا کنارم نیست به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 8 صبحه دیدم صدای دوش اب میاد
لباسای خوابمو در اوردم و لخت رفتم در حموم رو باز کردم هنوز یه در شیشه ایه بخار زده بینمون فاصله بود در شیشه ای رو کشیدم به راست و رفتم شوگارو هل داد به سمت دیوار و گردنش رو میک میزدم تا کبود شه
شوگا گفت:بیبی صبح اول صبح شیطون شدی ها
همینجور به کارم انجام دادم و توجهی به حرفش نکردم
اینقدر میک زدم تا اینکه کبود شد
ولش کردم و با چشای خمار به چشاش زل زدم و لبامو کوبیدم به لباش
شوگا با زانو بین پاهام رو باز کرد و خواست واردم کنه که جلوش رو گرفتم فقط میخاستم تحریکش کنم
گفت:بیبی بیدارش کردی دیگه نمیتونی کاری کنی
گفتم:متاسفم ددی ...اما واقعا نمیشه چون صداهای نالمون تا اتاق بچه میره و واقعا زشته
رفتم سمت در که بازومو گرفت و لباشو کوبید به لبم
خیلی تحریک شده بود اما اصلا حال رابطه جنسی رو نداشتم بنابراین شیر اب رو چرخوندم و اب رو سرد کردم و شوگارو بردم زیرش
گفتم:اینجا وایسی خوابش میبره دوباره
رفتم سمت در و در شیشه ای رو باز کردم و رفتم توی فضای حموم و حوله رو برداشتم و کشیدم دورم و اومدم بیرون
لباس پوشیدم و مهامو خشک کردم
رفتم در اتاق هایون و در زدم که صدایی نیومد دروباز کردم و دیدم که هایون خوابه
رفتم اروم بیدارش کردم و وقتی که بیدار شد بهش گفتم:صبحت بخیر عزیزم
با قیاف خواب الود گفت:صبح بخیر ..یهو مثل برق گرفته ها بلند شدو گفت:ساعت چنده؟...دیرمون نشه؟
خندیدم و گفتم:نترس نمیشه بیا بریم صبحانه بخوریم بعدش بریم
گفت:باشه
رفتم بیرون هایون هم بعد از چند دقیقه با یه لباس خوشگل اومد بیرون باهم رفتیم صبحانه خوردیم و بعدش هم رفتیم یه مدسه که تقریبا نزدیک خونمون بود ثبت نامش کردیم
(8 سال بعد)
۴۱۶
۲۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.