رمان فرمانده ی خشن من P1
با صدا زدنای مکرر چند نفر، پلکامو به سختی باز کردم.
همه جا تار بود و هیچی نمیدیدم.
دردو توی تک تک سلولام حس میکردم.
ولی با این حال، سعی کردم تکونی بخورم.
نمیتونستم.
ترسیدم، آخه انگار فلج شده بودم.
چند ثانیه صبر کردم.
بعد با تمام وجود تلاشمو کردم و تونستم.
تونستم چشامو کامل باز کنم.
تونستم ب. د. ن. مو تکون بدم.
همون لحظه درد وحشتناکی از نوک سر تا پامو دربر گرفت.
همین شد که به ب. د. ن. نیمه جونم نگاهی انداختم.
ب. د. ن. م. غرق در خ .و .ن بود.
نمیدونستم کجام ز. خ. م. ی. ه. که اینقد ازم خ .و .ن اومده.
نمیدونستم اسمم چیه، چند سالمه، چه شکلیم.
تنها چیزی که میدونستم،
این بود که 5 مرد ه. ی. ک. ل. ی. و قوی دورم حلقه زده بودن.
همشون دو و سه برابر من بودن.
همه لباس ن. ظ. ا. م .ی ( ج .ن .گ. ی) ت. ن. شون بود.
دو نفرشون موهای مشکی پرپشت با پوست خیلی سفید و چشمای بادومی داشتن.
ولی سه مرد یا شایدم پسر دیگه پوست گندمی با موهای بور و چشای آبی، سبز و عسلی داشتن.
نگران و متعجب نگاهی به اطرافم انداختم.
وسط یه جنگل بزرگ بودیم و قطرات کوچیک بارون از آسمون بی رحم میباریدن.
روی زمین گلی دراز کشیده بودم و همین باعث شده بود، خ. و. ن. روی پوست و موهام با آب و گل قاطی بشه.
چندشم شد.
دستامو دو طرفم قرار دادم و از روی زمین بلند شدم.
همون لحظه احساس کردم به شدت سردمه.
با دستام سعی کردم ب. د. ن. مو بپوشونم.
دندونام شروع کردن بهم خوردن.
همین که من بلند شدم یکی از مردا دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
_حالت خوبه؟ درد داری؟
ترسیده عقب کشیدم و گفتم:
_من کیم؟ شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ چرا من هیچی یادم نمیاد؟
اینو که گفتم یه لحظه رفتم تو فکر.
من حرفاشونو متوجه میشدم و البته میتونستم مثل اونها صحبت کنم.
ولی آیا این تنها چیزی بود که من تواناییشو داشتم؟
یکی از مردا/پسرا، با قیافه طلب کارانه گفت:
_ما تو رو از وسط ج. ن. گ نجات دادیم. از کجا بدونیم کی هستی؟
چیزی نگفتم.
چیزی برای گفتن نداشتم.
که همون مرد اول که حالمو پرسیده بود، با مهربونی رو به 4 مرد دیگه گفت:
_بچه ها وقت برگشتنه. ولی نمیشه این دخترو اینجا تنهاش بزاریم. یه بچه بی دفاع اونم وسط جنگل. هر لحظه ممکنه اون ع. و. ض. ی. ا از راه برسن و بلایی سرش بیارن.
یکی از مردا با عصبانیت کنترل شده گفت:
_اگه فرمانده اینجا بود اولا جرات زدن همچین حرفی رو نداشتی. دوما س. .ر هممونو از ت. ن. مون جدا میکرد اگه حتی به کمک بهش فکرم می کردیم. پس خواهش میکنم الکس مارو به دردسر ننداز. بچه ها زود باشید برمی گردیم پناهگاه!
اون مرد که ظاهرا اسمش الکس بود با چهره ای مظلومانه جلو رفت و گفت:
_ریچارد، اون فقط یه بچه س. نگاه کن، همه ب. د. ن. ش جای گ. ل. و. ل. ه. و ش. ل. ا. ق. ه. . گناه داره ما اینجا تنهاش بزاریم. نمیزاریم فرمانده بفهمه. سعی میکنیم قایم نگهش داریم. حداقل تا مدتی که حافظشو به دست بیاره...
ریچارد که از همه جدی تر و عصبی تر به نظر می رسید، جوابی نداد و همونطور انگاری که یه گوسفند جلوش باشه به حالت تمسخر به الکس خیره موند.
که همون لحظه یکی دیگه از مردا در حالی که بند پوتیناشو محکم میکرد، گفت:
_میخوای دختره رو از فرمانده قایم کنی؟ فرمانده اگه دستش بهش برسه تا با بروبجش جمعی بهش ت. ج. ا. و. ز. نکنن که دست از سرش بر نمی داره. مطمئنم زنده نمیزارتش. چرا برش نگردونیم؟
تا اون لحظه به لباسام که به لطف بارون همه خ. و. ن. شون پاک شده بود، خیره شده بودم.
ساکت و آروم به حرفاشون گوش داده بودم ولی بیشتر از همه به سرما و البته دردی که داشت از پا درم میاورد توجه کرده بودم.
الکس با ناراحتی رو به پسر یا مردی که اون حرفو زده بود گفت:
_ببریمش تو قلب ج. ن. گ. بگیم بفرمایید دخترتونو ما پیدا کردیم؟ جَک احساس خل بودن بهت دست نده یه وقت!
همه مردا زدن زیر خنده.
حتی ریچاردم خندید.
ولی من همچنان بدون حرف یه گوشه مظلومانه وایساده بودم و تنها امیدم به قطع شدن بارون بود.
هر 5 مرد خندشون که تموم شد بهم خیره شدن.
یکم معذب شدم که همون لحظه یکی دیگه از مردا گفت:
_حالا باید باهاش چیکار کنیم؟
یکدفعه الکس با ذوق گفت:
_بچه ها! چرا اونو مال خودمون نکنیم؟
که همون لحظه...
شخصیت اصلی داستان:ریچل
همه جا تار بود و هیچی نمیدیدم.
دردو توی تک تک سلولام حس میکردم.
ولی با این حال، سعی کردم تکونی بخورم.
نمیتونستم.
ترسیدم، آخه انگار فلج شده بودم.
چند ثانیه صبر کردم.
بعد با تمام وجود تلاشمو کردم و تونستم.
تونستم چشامو کامل باز کنم.
تونستم ب. د. ن. مو تکون بدم.
همون لحظه درد وحشتناکی از نوک سر تا پامو دربر گرفت.
همین شد که به ب. د. ن. نیمه جونم نگاهی انداختم.
ب. د. ن. م. غرق در خ .و .ن بود.
نمیدونستم کجام ز. خ. م. ی. ه. که اینقد ازم خ .و .ن اومده.
نمیدونستم اسمم چیه، چند سالمه، چه شکلیم.
تنها چیزی که میدونستم،
این بود که 5 مرد ه. ی. ک. ل. ی. و قوی دورم حلقه زده بودن.
همشون دو و سه برابر من بودن.
همه لباس ن. ظ. ا. م .ی ( ج .ن .گ. ی) ت. ن. شون بود.
دو نفرشون موهای مشکی پرپشت با پوست خیلی سفید و چشمای بادومی داشتن.
ولی سه مرد یا شایدم پسر دیگه پوست گندمی با موهای بور و چشای آبی، سبز و عسلی داشتن.
نگران و متعجب نگاهی به اطرافم انداختم.
وسط یه جنگل بزرگ بودیم و قطرات کوچیک بارون از آسمون بی رحم میباریدن.
روی زمین گلی دراز کشیده بودم و همین باعث شده بود، خ. و. ن. روی پوست و موهام با آب و گل قاطی بشه.
چندشم شد.
دستامو دو طرفم قرار دادم و از روی زمین بلند شدم.
همون لحظه احساس کردم به شدت سردمه.
با دستام سعی کردم ب. د. ن. مو بپوشونم.
دندونام شروع کردن بهم خوردن.
همین که من بلند شدم یکی از مردا دستشو گذاشت روی شونم و گفت:
_حالت خوبه؟ درد داری؟
ترسیده عقب کشیدم و گفتم:
_من کیم؟ شما کی هستین؟ اینجا کجاست؟ چرا من هیچی یادم نمیاد؟
اینو که گفتم یه لحظه رفتم تو فکر.
من حرفاشونو متوجه میشدم و البته میتونستم مثل اونها صحبت کنم.
ولی آیا این تنها چیزی بود که من تواناییشو داشتم؟
یکی از مردا/پسرا، با قیافه طلب کارانه گفت:
_ما تو رو از وسط ج. ن. گ نجات دادیم. از کجا بدونیم کی هستی؟
چیزی نگفتم.
چیزی برای گفتن نداشتم.
که همون مرد اول که حالمو پرسیده بود، با مهربونی رو به 4 مرد دیگه گفت:
_بچه ها وقت برگشتنه. ولی نمیشه این دخترو اینجا تنهاش بزاریم. یه بچه بی دفاع اونم وسط جنگل. هر لحظه ممکنه اون ع. و. ض. ی. ا از راه برسن و بلایی سرش بیارن.
یکی از مردا با عصبانیت کنترل شده گفت:
_اگه فرمانده اینجا بود اولا جرات زدن همچین حرفی رو نداشتی. دوما س. .ر هممونو از ت. ن. مون جدا میکرد اگه حتی به کمک بهش فکرم می کردیم. پس خواهش میکنم الکس مارو به دردسر ننداز. بچه ها زود باشید برمی گردیم پناهگاه!
اون مرد که ظاهرا اسمش الکس بود با چهره ای مظلومانه جلو رفت و گفت:
_ریچارد، اون فقط یه بچه س. نگاه کن، همه ب. د. ن. ش جای گ. ل. و. ل. ه. و ش. ل. ا. ق. ه. . گناه داره ما اینجا تنهاش بزاریم. نمیزاریم فرمانده بفهمه. سعی میکنیم قایم نگهش داریم. حداقل تا مدتی که حافظشو به دست بیاره...
ریچارد که از همه جدی تر و عصبی تر به نظر می رسید، جوابی نداد و همونطور انگاری که یه گوسفند جلوش باشه به حالت تمسخر به الکس خیره موند.
که همون لحظه یکی دیگه از مردا در حالی که بند پوتیناشو محکم میکرد، گفت:
_میخوای دختره رو از فرمانده قایم کنی؟ فرمانده اگه دستش بهش برسه تا با بروبجش جمعی بهش ت. ج. ا. و. ز. نکنن که دست از سرش بر نمی داره. مطمئنم زنده نمیزارتش. چرا برش نگردونیم؟
تا اون لحظه به لباسام که به لطف بارون همه خ. و. ن. شون پاک شده بود، خیره شده بودم.
ساکت و آروم به حرفاشون گوش داده بودم ولی بیشتر از همه به سرما و البته دردی که داشت از پا درم میاورد توجه کرده بودم.
الکس با ناراحتی رو به پسر یا مردی که اون حرفو زده بود گفت:
_ببریمش تو قلب ج. ن. گ. بگیم بفرمایید دخترتونو ما پیدا کردیم؟ جَک احساس خل بودن بهت دست نده یه وقت!
همه مردا زدن زیر خنده.
حتی ریچاردم خندید.
ولی من همچنان بدون حرف یه گوشه مظلومانه وایساده بودم و تنها امیدم به قطع شدن بارون بود.
هر 5 مرد خندشون که تموم شد بهم خیره شدن.
یکم معذب شدم که همون لحظه یکی دیگه از مردا گفت:
_حالا باید باهاش چیکار کنیم؟
یکدفعه الکس با ذوق گفت:
_بچه ها! چرا اونو مال خودمون نکنیم؟
که همون لحظه...
شخصیت اصلی داستان:ریچل
۲۴.۸k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.