[ من نتونسنم صفحاتشو پیدا کنم مینویسم براتون.]
[ من نتونسنم صفحاتشو پیدا کنم مینویسم براتون.]
صغحه ی ۱ تا ۱۵____مانگای امیدوارم برگشت دوباره.
وقتی بیدار شدم یک مرد بلند قد جلوم بود. یک مرد با کت و شلوار قهوه ای روشن و یک عصا اون مرد به من نگاه کرد و گفت:(میبینم بیدار شدی.)
من با ترس عقب رفتم چیز زیادی یادم نمیومد اما یادم بود که حدودن ۸ یا ۹ سالم بود و داشتم از یک ماشین فرار میکردم که سرم خورد به میله و بیهوش شدم.
پشت مرد یک پسر با موهای چیزی مایل به طوسی بود و داشت به من نگاه میکرد.
مرد با لبخند شادانه ای که انگار یک بچه ی ۴ ساله داره بهت لبخند میزنه رو به من کرد و گفت:(ببینم پسر از من میترسی؟ نترس من تورو دیدم که افتاده بودی زمین و بیهوش بودی و اوردمت خونم اما ببخشید رو زمین گذاشتمت چون هردفعه میزاشتمت روی تخت تو خودتو مینداختی هی هی اما خوشحالم که بیدار شدی ببینم اتفاقی برات افتاده بود؟ پدر مادرت کجان؟ داشتی از چی فرار میکردی؟)
من گفتم:(چیزی یادم نمیاد فقط یادمه داشتم از یک نه چنتا ماشین فرار میکردم)
اون مرد گفت:(وای نکنه فراموشی گرفتی.)
من گفتم:(احتمال داره اما هر چقدر میگذره چیزای ریز و دیگه یادم میاد.)
بعد مرد گفت:(پس بهتره همینجا خونه ی من بمونی تا همچی یادت بیاد. خوب قبول میکنی تا وقتی همچی یادت بیاد خونم بمونی؟.)
من گفتم:(چاره ی دیگه ای ندارم اخه خونه ای ندارم یعنی دارما اما.....)
مرد حرفمو قطع کردو گفت:( پس به خونه خوش اومدی.
بیاین با هم اشنا شیم اسم من ناتسومست اسم تو چیه؟.)
من گفتم:(اسم من موریه موری اوگای.)
بعد مرد سرش را به اون سمت کرد و گفت:(توهم بگو تا اون با توهم اشنا شه.)
یک پسر بهتره بگم همون پسر جواب داد:(بله استاد.اسم من فوکوزاوا یوکیچیه.]
.............
صغحه ی ۱ تا ۱۵____مانگای امیدوارم برگشت دوباره.
وقتی بیدار شدم یک مرد بلند قد جلوم بود. یک مرد با کت و شلوار قهوه ای روشن و یک عصا اون مرد به من نگاه کرد و گفت:(میبینم بیدار شدی.)
من با ترس عقب رفتم چیز زیادی یادم نمیومد اما یادم بود که حدودن ۸ یا ۹ سالم بود و داشتم از یک ماشین فرار میکردم که سرم خورد به میله و بیهوش شدم.
پشت مرد یک پسر با موهای چیزی مایل به طوسی بود و داشت به من نگاه میکرد.
مرد با لبخند شادانه ای که انگار یک بچه ی ۴ ساله داره بهت لبخند میزنه رو به من کرد و گفت:(ببینم پسر از من میترسی؟ نترس من تورو دیدم که افتاده بودی زمین و بیهوش بودی و اوردمت خونم اما ببخشید رو زمین گذاشتمت چون هردفعه میزاشتمت روی تخت تو خودتو مینداختی هی هی اما خوشحالم که بیدار شدی ببینم اتفاقی برات افتاده بود؟ پدر مادرت کجان؟ داشتی از چی فرار میکردی؟)
من گفتم:(چیزی یادم نمیاد فقط یادمه داشتم از یک نه چنتا ماشین فرار میکردم)
اون مرد گفت:(وای نکنه فراموشی گرفتی.)
من گفتم:(احتمال داره اما هر چقدر میگذره چیزای ریز و دیگه یادم میاد.)
بعد مرد گفت:(پس بهتره همینجا خونه ی من بمونی تا همچی یادت بیاد. خوب قبول میکنی تا وقتی همچی یادت بیاد خونم بمونی؟.)
من گفتم:(چاره ی دیگه ای ندارم اخه خونه ای ندارم یعنی دارما اما.....)
مرد حرفمو قطع کردو گفت:( پس به خونه خوش اومدی.
بیاین با هم اشنا شیم اسم من ناتسومست اسم تو چیه؟.)
من گفتم:(اسم من موریه موری اوگای.)
بعد مرد سرش را به اون سمت کرد و گفت:(توهم بگو تا اون با توهم اشنا شه.)
یک پسر بهتره بگم همون پسر جواب داد:(بله استاد.اسم من فوکوزاوا یوکیچیه.]
.............
۴.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.