عسلی رمان
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_چهارم
توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام؟ ولے همچنان حوصلم سر میرفت.؟
اخہ میدونید من یہ آدمے هستم ڪہ نمیتونم یہ جا ساڪت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم ڪہ هیچے دوتا چوب خشڪ جلو نشستہ بودن.
-آقاے فرماندہ پایگاه؟
-بلہ؟!
. -خیلے موندہ برسیم بہ اتوبوس ها ؟!؟
-ان شااللہ شب ڪہ براے غذا توقف میڪنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشہ.؟ باهاش صحبت میڪردم ولے بر نمیگشت و نگامم نمیڪرد.دوست داشتم گوشیمو بڪوبم تو سرش؟؟
تو حال خودم بودم ویڪم چشمامو بستم ڪہ دیدم ماشین وایساد
-چے شدرسیدیم؟!
. -نہ براے نمازنگہ داشتیم
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
-خواهرم فضیلت اول وقت یہ چیز دیگست.شما هم بفرمایین
-ڪجا بیام؟!
-مگہ شما نماز نمیخونین؟!
. -روم نمیشد بگم ڪہ بلد نیستم.گفتم نہ من الان سرم درد میڪنہ.میزارم آخر وقت بخونم ڪہ سر خدا هم خلوت تره؟
-لا الہ الا اللہ…اگہ قرص چیزے هم برا سردرد میخواین تو جعبہ امدادے هست
-ممنون☺️
-پیادہ شدم و رفتم نزدیڪ مسجد یڪم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولے وقتے میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بستہ بود.
مسجد تومسیر پرتے تویہ میانبر بہ سمت مشهد بود.
مجبورا چفیہ هاشونو رو زمین پهن ڪردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم ڪرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیڪ ها رو چڪ میڪرد.
ولے اقا سید از نمازش دست نمیڪشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریہ میڪرد وداشت با خدا حرف میزد.؟
اولش بے خیال بودم ولے گفتم برم جلو ببینم چے میگہ اخہ…آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود ڪہ رو بہ روش وایسادم.
گریہ هاش قلبمو یہ جورے ڪردہ بود.؟ راستیتش نمیتونستم باور ڪنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطورے گریہ میڪنہ.برام جالب بود همچین چیزے.
تو حال خودم بودم ڪہ یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشڪاشو با استینش پاڪ ڪرد و با صداے گرفتہ ڪہ بہ زور صافش میڪرد گفت:
بفرمایید خواهرم ڪارے داشتید با من؟؟
من؟! نہ…نہ.فقط اومدم بگم ڪہ یڪم سریعتر ڪہ از اتوبوسها جا نمونیم باز؟؟
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور ڪرد خودشو ورفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چے بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریہ میڪنہ ولے بیخیال شدم.
فقط آروم توے دلم گفتم خوشبحالش ڪہ میتونہ گریہ ڪنہ..
بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها.
آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! .
یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
بلہ بلہ....
#قسمت_چهارم
توے مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن بہ اهنگام؟ ولے همچنان حوصلم سر میرفت.؟
اخہ میدونید من یہ آدمے هستم ڪہ نمیتونم یہ جا ساڪت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم ڪہ هیچے دوتا چوب خشڪ جلو نشستہ بودن.
-آقاے فرماندہ پایگاه؟
-بلہ؟!
. -خیلے موندہ برسیم بہ اتوبوس ها ؟!؟
-ان شااللہ شب ڪہ براے غذا توقف میڪنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشہ.؟ باهاش صحبت میڪردم ولے بر نمیگشت و نگامم نمیڪرد.دوست داشتم گوشیمو بڪوبم تو سرش؟؟
تو حال خودم بودم ویڪم چشمامو بستم ڪہ دیدم ماشین وایساد
-چے شدرسیدیم؟!
. -نہ براے نمازنگہ داشتیم
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
-خواهرم فضیلت اول وقت یہ چیز دیگست.شما هم بفرمایین
-ڪجا بیام؟!
-مگہ شما نماز نمیخونین؟!
. -روم نمیشد بگم ڪہ بلد نیستم.گفتم نہ من الان سرم درد میڪنہ.میزارم آخر وقت بخونم ڪہ سر خدا هم خلوت تره؟
-لا الہ الا اللہ…اگہ قرص چیزے هم برا سردرد میخواین تو جعبہ امدادے هست
-ممنون☺️
-پیادہ شدم و رفتم نزدیڪ مسجد یڪم راہ رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولے وقتے میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجدہ بستہ بود.
مسجد تومسیر پرتے تویہ میانبر بہ سمت مشهد بود.
مجبورا چفیہ هاشونو رو زمین پهن ڪردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم ڪرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیڪ ها رو چڪ میڪرد.
ولے اقا سید از نمازش دست نمیڪشید. بعد نمازش سجدہ رفت و تو سجدہ زار زار گریہ میڪرد وداشت با خدا حرف میزد.؟
اولش بے خیال بودم ولے گفتم برم جلو ببینم چے میگہ اخہ…آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود ڪہ رو بہ روش وایسادم.
گریہ هاش قلبمو یہ جورے ڪردہ بود.؟ راستیتش نمیتونستم باور ڪنم اون پسر با اون غرورش دارہ اینطورے گریہ میڪنہ.برام جالب بود همچین چیزے.
تو حال خودم بودم ڪہ یهو سرشو از سجدہ برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشڪاشو با استینش پاڪ ڪرد و با صداے گرفتہ ڪہ بہ زور صافش میڪرد گفت:
بفرمایید خواهرم ڪارے داشتید با من؟؟
من؟! نہ…نہ.فقط اومدم بگم ڪہ یڪم سریعتر ڪہ از اتوبوسها جا نمونیم باز؟؟
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور ڪرد خودشو ورفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چے بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریہ میڪنہ ولے بیخیال شدم.
فقط آروم توے دلم گفتم خوشبحالش ڪہ میتونہ گریہ ڪنہ..
بالاخرہ رسیدیم بہ جایے ڪہ اتوبوس ها بودن و بچہ ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خورے خانم ها.
آقا سید همونطور ڪہ سرش پایین بود صدا زدزهرا خانم؟! یہ دیقہ لطف میڪنید؟! .
یہ خانم چادرے ڪہ روسریش هم باچفیہ بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:براتون مسافر جدید آوردم.
بلہ بلہ....
۱.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.