p11
p11
سنگی نزدیکشون پرتاب شد...
جوری که نزدیک بود بخوره به سرشون
کسی داد زد:مراقب باش...بالا سرت
و همون موقع جا خالی دادن
مرد ترسناکی رو کمی اونور تر درست رو به روشون دیدن..
ترسناک بود...لباس های کوهنوردی تیره داشت...و انگار تازه از شکار برگشته بود
ات دستشو دور دست جیمین حلقه کرد..
جیمین:تو...تو کی هستی؟
_:اینو من نباید بپرسم؟؟تو اومدی نزدیک خونه من..و حتی وارد خونمم شدی
چیم:چی؟
_:کی هستید؟
من هانترم...
حالا نوبت توعه
چیم:من پارک جیمین هستم..
مرد به ات اشاره کرد..
ات با ترس گفت:من...کی..کیم...ات هستم
هانتر:حالا چرا انقد ترسیدی؟
ات خودشو پشت جیمین مخفی کرد
هانتر شروع کرد به نزدیک شدن بهشون..
هانتر:اینجا چیکار میکنید؟این جنگل خطرناکه..نباید اینجا باشین..
جیمین:ما تصادفی راه برگشت رو گم کردیم..اون..اون کلبه..
هانتر:آره.. من اونجا زندگی میکنم
جیمین تعظیم کرد و گفت
چیم:بابت اینکه بی اجازه وارد شدیم عذر میخوام
هانتر:مشکلی نیست..
ولی باید برگردید..
جیمین:اما ما نمیدونیم از کدوم طرف بریم..
هانتر:من میبرمتون..
فقط کمی صبر کن..
هانتر رفت کمی اونور تر که وسایلشو بزاره
جیمین رو به ات کرد..شونه هاشو گرفت و پرسید
چیم:خوبی؟
ات:اوهوم..
کمی بعد هردوشون به خودشون اومدن....
و جیمین سریع دستشو از روی شونه ات برداشت..و ات هم کنی ازش فاصله گرفت
هانتر اومد و راه افتادن..توی راه پرسید
هانتر:ببینم...شماها باهم ازدواج کردید؟
ات:چی؟نه..
جیمین:ما فقط یه استاد و دانشجوییم....
هانتر:اینطور به نظر نمیاد..
بالاخره رسیدن..
از هم خداحافظی کردن و برگشتن پیش بچه ها
وقتی بچه ها اونارو دیدن شوکه شدن...پلیس اونجا بود..
چیم:اینجا چه خبره؟
ات:نمیدونم
رفتن نزدیک تر...لیا سریع رفت و با گریه ات رو بغل کرد
سویول:جیمین شی...کجا بودید؟(شوکه)
جیمین:ما گم شده بودیم..ولی..اینجا چه خبره؟
پلیس:خب...به نظر میرسه دیگه ما باید بریم..لطفا دیگه وارد اون جنگل نشید..
خداحافظ
جیمین تعظیم ریزی کرد و بچه ها رو دور خودش جمع کرد
جیمین:بچه ها...بابت نگران کردنتون عذر میخوایم...ولی دیگه وقت رفتنه...پس برید و زودتر وسایلتون رو جمع کنید..
بچه ها متفرق شدن..ات و جیمین موندن
چیم:برو یه دوش بگیر و کنی استراحت کن..وقت رفتنه
ات بدون حرفی با سر تاییدشو نشون داد و رفت
چند ساعت بعد وقت رفتن بود
سوار اتوبوس شدن
ات و جیمین بازم کنار هم نشسته بودن..
ات دوباره سرش پایین بود...نزدیک سئول بودن که ات گفت
ات:......
سلاااام
ببخشید دیروز نزاشتم...الان چند پارت میزارم بچه هام
سنگی نزدیکشون پرتاب شد...
جوری که نزدیک بود بخوره به سرشون
کسی داد زد:مراقب باش...بالا سرت
و همون موقع جا خالی دادن
مرد ترسناکی رو کمی اونور تر درست رو به روشون دیدن..
ترسناک بود...لباس های کوهنوردی تیره داشت...و انگار تازه از شکار برگشته بود
ات دستشو دور دست جیمین حلقه کرد..
جیمین:تو...تو کی هستی؟
_:اینو من نباید بپرسم؟؟تو اومدی نزدیک خونه من..و حتی وارد خونمم شدی
چیم:چی؟
_:کی هستید؟
من هانترم...
حالا نوبت توعه
چیم:من پارک جیمین هستم..
مرد به ات اشاره کرد..
ات با ترس گفت:من...کی..کیم...ات هستم
هانتر:حالا چرا انقد ترسیدی؟
ات خودشو پشت جیمین مخفی کرد
هانتر شروع کرد به نزدیک شدن بهشون..
هانتر:اینجا چیکار میکنید؟این جنگل خطرناکه..نباید اینجا باشین..
جیمین:ما تصادفی راه برگشت رو گم کردیم..اون..اون کلبه..
هانتر:آره.. من اونجا زندگی میکنم
جیمین تعظیم کرد و گفت
چیم:بابت اینکه بی اجازه وارد شدیم عذر میخوام
هانتر:مشکلی نیست..
ولی باید برگردید..
جیمین:اما ما نمیدونیم از کدوم طرف بریم..
هانتر:من میبرمتون..
فقط کمی صبر کن..
هانتر رفت کمی اونور تر که وسایلشو بزاره
جیمین رو به ات کرد..شونه هاشو گرفت و پرسید
چیم:خوبی؟
ات:اوهوم..
کمی بعد هردوشون به خودشون اومدن....
و جیمین سریع دستشو از روی شونه ات برداشت..و ات هم کنی ازش فاصله گرفت
هانتر اومد و راه افتادن..توی راه پرسید
هانتر:ببینم...شماها باهم ازدواج کردید؟
ات:چی؟نه..
جیمین:ما فقط یه استاد و دانشجوییم....
هانتر:اینطور به نظر نمیاد..
بالاخره رسیدن..
از هم خداحافظی کردن و برگشتن پیش بچه ها
وقتی بچه ها اونارو دیدن شوکه شدن...پلیس اونجا بود..
چیم:اینجا چه خبره؟
ات:نمیدونم
رفتن نزدیک تر...لیا سریع رفت و با گریه ات رو بغل کرد
سویول:جیمین شی...کجا بودید؟(شوکه)
جیمین:ما گم شده بودیم..ولی..اینجا چه خبره؟
پلیس:خب...به نظر میرسه دیگه ما باید بریم..لطفا دیگه وارد اون جنگل نشید..
خداحافظ
جیمین تعظیم ریزی کرد و بچه ها رو دور خودش جمع کرد
جیمین:بچه ها...بابت نگران کردنتون عذر میخوایم...ولی دیگه وقت رفتنه...پس برید و زودتر وسایلتون رو جمع کنید..
بچه ها متفرق شدن..ات و جیمین موندن
چیم:برو یه دوش بگیر و کنی استراحت کن..وقت رفتنه
ات بدون حرفی با سر تاییدشو نشون داد و رفت
چند ساعت بعد وقت رفتن بود
سوار اتوبوس شدن
ات و جیمین بازم کنار هم نشسته بودن..
ات دوباره سرش پایین بود...نزدیک سئول بودن که ات گفت
ات:......
سلاااام
ببخشید دیروز نزاشتم...الان چند پارت میزارم بچه هام
۵.۵k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.