پارت ۲۱
پارت ۲۱
تهیون : هوم
سوبین نیشخندی زد وگفت :
سوبین : قشنگکل زندگیشون رو توی همین دو ساعت فهمیدی ها ...
تهیون : باورت میشه اگه بهت بگم توی همین دوساعت روی اون پسر ریزه میزه وکوچولوکراش زدم ؟
سوبین با تعجب برگشت و پرسید :
سوبین : واتتت ؟ نه بابا ...
تهیون خندید و جواب داد :
تهیون : بالخره بعد از بیست و یک سال ..
سوبین : مطمئنی تهیونا ؟ من هزار دختر و پسر مختلف رو برات آوردم ولی خوشت نیومد ، چی توی این
یکی دیدی که خوشت اومد ؟
تهیون : معصومیت ...
سوبین : یعنی تو هیچکدوم از اوناییکه قبال باهاشون مالقات کردی اینو ندیدی ؟
تهیون :کال این یکی فرق میکنه هیونگ ... یه معصومیت خاصی توی نگاهش بود ، اصال وقتی با نگرانی
زل زده بود به اون طرف بار و هیچی نمیگفت مظلومیت توی چشم هاش ته دلمو لرزوند
سوبین خندید وگفت :
سوبین : اوووو.... نه فکرکنم واقعا عاشق شدی رفت
تهیون هم خندید وگفت :
تهیون : حاال چه کنمکه عشقم نازش زیاده
سوبین : یا تهیونا اصال نخواستم عاشق شی چرا اینقدرشاعرشدی تو یهو ؟
تهیون دوباره خندید وگفت :
تهیون : بار اولمه بزار احساساتمو بروز بدم
سوبین هم خندید و بعد از مدتیگفت :
سوبین : واجب شد یه بار دیگه این عشق پر ناز و ادا رو ببینم
هر دو خندیدن و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد ، با اینکه تغیری احساس نمیکردن ولی .. این
شروعی بود برای فصل جدیدی از زندگیشون ..
تهیون : هوم
سوبین نیشخندی زد وگفت :
سوبین : قشنگکل زندگیشون رو توی همین دو ساعت فهمیدی ها ...
تهیون : باورت میشه اگه بهت بگم توی همین دوساعت روی اون پسر ریزه میزه وکوچولوکراش زدم ؟
سوبین با تعجب برگشت و پرسید :
سوبین : واتتت ؟ نه بابا ...
تهیون خندید و جواب داد :
تهیون : بالخره بعد از بیست و یک سال ..
سوبین : مطمئنی تهیونا ؟ من هزار دختر و پسر مختلف رو برات آوردم ولی خوشت نیومد ، چی توی این
یکی دیدی که خوشت اومد ؟
تهیون : معصومیت ...
سوبین : یعنی تو هیچکدوم از اوناییکه قبال باهاشون مالقات کردی اینو ندیدی ؟
تهیون :کال این یکی فرق میکنه هیونگ ... یه معصومیت خاصی توی نگاهش بود ، اصال وقتی با نگرانی
زل زده بود به اون طرف بار و هیچی نمیگفت مظلومیت توی چشم هاش ته دلمو لرزوند
سوبین خندید وگفت :
سوبین : اوووو.... نه فکرکنم واقعا عاشق شدی رفت
تهیون هم خندید وگفت :
تهیون : حاال چه کنمکه عشقم نازش زیاده
سوبین : یا تهیونا اصال نخواستم عاشق شی چرا اینقدرشاعرشدی تو یهو ؟
تهیون دوباره خندید وگفت :
تهیون : بار اولمه بزار احساساتمو بروز بدم
سوبین هم خندید و بعد از مدتیگفت :
سوبین : واجب شد یه بار دیگه این عشق پر ناز و ادا رو ببینم
هر دو خندیدن و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد ، با اینکه تغیری احساس نمیکردن ولی .. این
شروعی بود برای فصل جدیدی از زندگیشون ..
۲.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.