ازدواج اجباری پارت6
جیمین:ا...اره...ب...بریم(وقتی با تعجب داشت نگاهشون می کرد )
ا.ت:(رو کردم به بقیه )خدا حافظ(ولی با جونگکوک خدا حافظی نکردم اما هنوزم نگاهش رو رو خودم حس میکردم همون جا ایستاده بود وبا چهره سردش به رفتنمون نگا می کرد)
.......جونگکوک
دختره بی شرم پرو میدونم چطور ادبت جلوه همه پسرا ناز میکنه قطعا از خانواده پارکه وگرنه خانواده ما اینقد بی ادب نیستن به جهنم من چرا عصبی میشم اهههه اما تا حالا کسی از حرفای من سر پیچی نکرده ...تازه باز با این لباس ها ی لعنتی که داره پاهاش به کل معلوم بود من پاهاشو اخرش میشکنم دختره اوفففف....
هوسوک:دختر ناز داریه
جونگکوک:(کلافه برگشتم سمتش)محض رضای خدا این دختر زیادی پروه
تهیونگ:اره اما شاید بخاطر اینه که تو شهر بزرگ شده
نامجون:اشکال نداره مرد اگه با زنای ما بگرده عوض میشه
جونگکوک:(بعد این حرف ها برگشتیمداخل خواستم سمت اتاقم برم که نارا دیدم)
نارا:برادر چرا اون روز نیومدی نمیدونی ا.ت چقد ناراحت شد
جونگکوک:اون بخاطر کار تو و برادرش ناراحته نه من اینقدر سر راهم نیا هنوزم میتونم بزنم بک*شمت دختره بی* حیا
(بعد رفت تو اتاقش و نارا هم با بغض رفت اتاقش)
[سه روز بعد]
.......ا.ت
فردا روز عروسیه و الان شب بود و داشتم تو اتاقم لباس هام رو جمع میکردم لع*نتی زندگیم چرا اینطوریه چرا باید با این پیر مرد که 9 سال از خودم بزرگ تره ازدواج کنم لعنتی خسته شدم از تظاهر بلا خره چمدونم رو بستم و رفتم رو تخت و خوابیدم
.
.
مراسم عروسی دعوتم اما فردا حتمابیشتر براتون میزارم دوستون دارم 💙
ا.ت:(رو کردم به بقیه )خدا حافظ(ولی با جونگکوک خدا حافظی نکردم اما هنوزم نگاهش رو رو خودم حس میکردم همون جا ایستاده بود وبا چهره سردش به رفتنمون نگا می کرد)
.......جونگکوک
دختره بی شرم پرو میدونم چطور ادبت جلوه همه پسرا ناز میکنه قطعا از خانواده پارکه وگرنه خانواده ما اینقد بی ادب نیستن به جهنم من چرا عصبی میشم اهههه اما تا حالا کسی از حرفای من سر پیچی نکرده ...تازه باز با این لباس ها ی لعنتی که داره پاهاش به کل معلوم بود من پاهاشو اخرش میشکنم دختره اوفففف....
هوسوک:دختر ناز داریه
جونگکوک:(کلافه برگشتم سمتش)محض رضای خدا این دختر زیادی پروه
تهیونگ:اره اما شاید بخاطر اینه که تو شهر بزرگ شده
نامجون:اشکال نداره مرد اگه با زنای ما بگرده عوض میشه
جونگکوک:(بعد این حرف ها برگشتیمداخل خواستم سمت اتاقم برم که نارا دیدم)
نارا:برادر چرا اون روز نیومدی نمیدونی ا.ت چقد ناراحت شد
جونگکوک:اون بخاطر کار تو و برادرش ناراحته نه من اینقدر سر راهم نیا هنوزم میتونم بزنم بک*شمت دختره بی* حیا
(بعد رفت تو اتاقش و نارا هم با بغض رفت اتاقش)
[سه روز بعد]
.......ا.ت
فردا روز عروسیه و الان شب بود و داشتم تو اتاقم لباس هام رو جمع میکردم لع*نتی زندگیم چرا اینطوریه چرا باید با این پیر مرد که 9 سال از خودم بزرگ تره ازدواج کنم لعنتی خسته شدم از تظاهر بلا خره چمدونم رو بستم و رفتم رو تخت و خوابیدم
.
.
مراسم عروسی دعوتم اما فردا حتمابیشتر براتون میزارم دوستون دارم 💙
۳۷.۵k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.