فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت18
از زبان چویا]
اون...
مانامی؟؟!
_ای بابا، حالا که یادت نمیاد خودم میگم!
دوست ـه دورانِ بچگی ـت یا بهتره بگم...
*نگاه ـه جدیدتری به خودش گرفت ـو ادامه داد: قاتلِ کازو!
با حرفی که زد چشمام گرد شدن، او... اون.. اون پدرِ منو کشته؟؟؟!
_یادت نمیاد؟
نمیتونستم حرف بزنم، همه ی فکرمو فقط یه جمله پر کرده بود ـو نمیذاشت به چیزای دیگه فکر کنم ـو فقط با تعجب ـو بُهت بهش نگاه کنم،...
"اون قاتل ـه پدرمه"
_چجوری قاتل ـه پدرت یادت نمیاد؟
حرفاش مثل ـه یه تیر ازم رد میشدن ـو اتیشم میزدن.
_قاتلی که قسم خوردی بلاخره پیداش میکنی ـو بهش رحم نمیکی ـو از گوشت تا استخون نابودش میکنی؛ حالا طی ـه 18 سال اون قاتل ـو پیدا کردی ولی برخلاف ـه قسم ـت، داری با ترس نگام میکنی.
با حرفی که زد بدجوری بهم ریختم ـو دستامو مشت کردم.
_زود باش نابودم کن، منو از گوشت تا استخون نابود کن منتظر چی هستی ناکاهارا؟
چرا تمومش نمیکنه؟ چرا نمیذاره به حاله خودم بسوزم؟ چرا کسی نیست که جلوی اونو بگیره؟؟
_حدس ـشو میزدم، تو هنوزم مثل ـه قدیما یه بزدلـ....
: دهنتو ببند!!
فریاد ـه اون فرد باعث شد تا به خودم بیام ـو با مکث به سمت ـه دازای بچرخم.
با همون لحن ـه قبلی ولی کمی ارومتر گفت: تمومش کن، این مارا برات چه فایده ای داره؟؟ چویا مثل ـه توعه ابله یه بزدل نیست!!
تعجب کردم ولی بازم چیزی نگفتم، حرف زدن ـه من اوضاع ـو بدتر میکرد.
یهو صدای ـه وحشتناکی که با خنده های شیطانی ترکیب شده بود اومد ـو باعث شد ترسم چند برابر بشه.
با پاهای لرزونم برگشتم ـو با مانامی ـه واقعی روبه رو شدم.
تو هوا شناور بود ـو نیشخند زده بود: میبینم که دوست ـه جدید پیدا کردی، تا جایی که من یادمه هیچ دوست نداشتی.
اخمی کردم ـو گفتم: اون فقط همکارِ قدیمی ـه!
دلیل ـه اینکه مارو اینجا اوردی چیه؟؟ کشتن ـه پدرم برات کافی نبود؟؟!
اروم اروم پایین اومد ـو نزدیک ـم شد ولی پاشو رو زمین نذاشت.
صورت ـشو نزدیک ـه صورتم کرد که عقب کشیدم ولی با دستش از یقه ی لباس ـم گرفت ـو صورت ـم ـو نزدیک ـه صورتِ خودش کرد ـو با لبخند گفت: مشخص نیست؟ میخوام همونطور که خون ـه پدرت رو ریختم خون ـه کل ـه خانواده ـت رو بریزم ـو بعدشم نوبت توئه.
دستشو گرفتم ـو با عصبانیت کنار زدم ـو غریدم: اگه جرئت داری یه تارِ مو از سرشون ـو کم کن تا کاری کنم با نِی غذا بخوری!
پوزخندی زد ـو گفت: اوو، چه ترسناک!!
شونه ای بالا انداخت ـو دوباره بالا رفت ـو گفت: یه سوال از دوست ـت دارم؛...
رو کرد به دازای ـو ادامه داد: چویا هنوز مثل ـه قدیما بزدل ـو ترسوعه؟ یا شایدم بچه ننه؟..
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو با حالت متفکرانه ای گفت: یا شایدم کودن؟
داد زدم: خفه شو!!
دستشو از زیر ـه چونه ـش برداشت ـو بهمون نگاه کرد.
بعداز چند دقیقه زد زیر ـه خنده ـو دستشو رو شکم ـش گذاشت.
اشک ـشو که بخاطر ـه خنده ی زیاد گوشه ی چشم ـش جمع شده بود رو پاک کرد.
با خنده گفت: قیافه ـشونو نگاه!! شوخی کردم اینقدر به خودتون جدی نگیرید.
سرشو اونور کرد ـو به اینور ـو اونور نگاه کرد ـو گفت: فعلا باهاتون کاری ندارم راحت باشید.
دوباره سرشو سمت ـه ما چرخوند ـو با لحن ـه خیلی جدی گفت: از لحظات ـه اخر ـه زندگی ـتون لذت ببرید ولی این لذت قراره به کابوس ـتون تبدیل بشه.
دوباره چهره ی خندانی به خودش گرفت ـو با خنده از اونجا دور شد.
ادامه دارد...
#پارت18
از زبان چویا]
اون...
مانامی؟؟!
_ای بابا، حالا که یادت نمیاد خودم میگم!
دوست ـه دورانِ بچگی ـت یا بهتره بگم...
*نگاه ـه جدیدتری به خودش گرفت ـو ادامه داد: قاتلِ کازو!
با حرفی که زد چشمام گرد شدن، او... اون.. اون پدرِ منو کشته؟؟؟!
_یادت نمیاد؟
نمیتونستم حرف بزنم، همه ی فکرمو فقط یه جمله پر کرده بود ـو نمیذاشت به چیزای دیگه فکر کنم ـو فقط با تعجب ـو بُهت بهش نگاه کنم،...
"اون قاتل ـه پدرمه"
_چجوری قاتل ـه پدرت یادت نمیاد؟
حرفاش مثل ـه یه تیر ازم رد میشدن ـو اتیشم میزدن.
_قاتلی که قسم خوردی بلاخره پیداش میکنی ـو بهش رحم نمیکی ـو از گوشت تا استخون نابودش میکنی؛ حالا طی ـه 18 سال اون قاتل ـو پیدا کردی ولی برخلاف ـه قسم ـت، داری با ترس نگام میکنی.
با حرفی که زد بدجوری بهم ریختم ـو دستامو مشت کردم.
_زود باش نابودم کن، منو از گوشت تا استخون نابود کن منتظر چی هستی ناکاهارا؟
چرا تمومش نمیکنه؟ چرا نمیذاره به حاله خودم بسوزم؟ چرا کسی نیست که جلوی اونو بگیره؟؟
_حدس ـشو میزدم، تو هنوزم مثل ـه قدیما یه بزدلـ....
: دهنتو ببند!!
فریاد ـه اون فرد باعث شد تا به خودم بیام ـو با مکث به سمت ـه دازای بچرخم.
با همون لحن ـه قبلی ولی کمی ارومتر گفت: تمومش کن، این مارا برات چه فایده ای داره؟؟ چویا مثل ـه توعه ابله یه بزدل نیست!!
تعجب کردم ولی بازم چیزی نگفتم، حرف زدن ـه من اوضاع ـو بدتر میکرد.
یهو صدای ـه وحشتناکی که با خنده های شیطانی ترکیب شده بود اومد ـو باعث شد ترسم چند برابر بشه.
با پاهای لرزونم برگشتم ـو با مانامی ـه واقعی روبه رو شدم.
تو هوا شناور بود ـو نیشخند زده بود: میبینم که دوست ـه جدید پیدا کردی، تا جایی که من یادمه هیچ دوست نداشتی.
اخمی کردم ـو گفتم: اون فقط همکارِ قدیمی ـه!
دلیل ـه اینکه مارو اینجا اوردی چیه؟؟ کشتن ـه پدرم برات کافی نبود؟؟!
اروم اروم پایین اومد ـو نزدیک ـم شد ولی پاشو رو زمین نذاشت.
صورت ـشو نزدیک ـه صورتم کرد که عقب کشیدم ولی با دستش از یقه ی لباس ـم گرفت ـو صورت ـم ـو نزدیک ـه صورتِ خودش کرد ـو با لبخند گفت: مشخص نیست؟ میخوام همونطور که خون ـه پدرت رو ریختم خون ـه کل ـه خانواده ـت رو بریزم ـو بعدشم نوبت توئه.
دستشو گرفتم ـو با عصبانیت کنار زدم ـو غریدم: اگه جرئت داری یه تارِ مو از سرشون ـو کم کن تا کاری کنم با نِی غذا بخوری!
پوزخندی زد ـو گفت: اوو، چه ترسناک!!
شونه ای بالا انداخت ـو دوباره بالا رفت ـو گفت: یه سوال از دوست ـت دارم؛...
رو کرد به دازای ـو ادامه داد: چویا هنوز مثل ـه قدیما بزدل ـو ترسوعه؟ یا شایدم بچه ننه؟..
دستشو زیر ـه چونه ـش گذاشت ـو با حالت متفکرانه ای گفت: یا شایدم کودن؟
داد زدم: خفه شو!!
دستشو از زیر ـه چونه ـش برداشت ـو بهمون نگاه کرد.
بعداز چند دقیقه زد زیر ـه خنده ـو دستشو رو شکم ـش گذاشت.
اشک ـشو که بخاطر ـه خنده ی زیاد گوشه ی چشم ـش جمع شده بود رو پاک کرد.
با خنده گفت: قیافه ـشونو نگاه!! شوخی کردم اینقدر به خودتون جدی نگیرید.
سرشو اونور کرد ـو به اینور ـو اونور نگاه کرد ـو گفت: فعلا باهاتون کاری ندارم راحت باشید.
دوباره سرشو سمت ـه ما چرخوند ـو با لحن ـه خیلی جدی گفت: از لحظات ـه اخر ـه زندگی ـتون لذت ببرید ولی این لذت قراره به کابوس ـتون تبدیل بشه.
دوباره چهره ی خندانی به خودش گرفت ـو با خنده از اونجا دور شد.
ادامه دارد...
۶.۱k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.