پارت 91
جک؟ پسر عموی ت؟ پوزخندی زد و گفت:
جک :چی شد استاد پارک؟ از دیدنم جا خوردی.
خواستم بلند بشم که تازه متوجه شدم که دست و پام به صندلی
بسته شده. غریدم:
جیمین: د اگه مردی، دستهام رو باز کن تا نشونت بدم، عوضی!
جک :نوچ، نوچ، نوچ! همینجوری که نمی شه!
دندونهام رو، روی هم سابیدم و گفتم:
جیمین : چی میخوای؟
جک:عشقم رو.
یادآوری اینکه منظورش ت داد زدم:
جیمین: خفه شو مردک! مگه از روی جنازه من رد شی که مال تو
شه!
باز هم خونسرد با چاقوی توی دستش ور رفت.
جک:هر جور میلته! ولی خب، نمیتونم بزارم بدون درد باشه.
به سمتم اومد و یهو مشتش رو توی صورتم کوبید؛ در عرض
چند دقیقه، خونسردیش تبدیل به خشم شد.
جک:این به خاطر اینکه ت تو رو دوست داره...
یکی دیگه زد و گفت:
جک :این هم واسه این که من رو به خاطر تو پس زد.
یه مشت توی شکمم زد.
جک:این هم واسه این که ول کنش نیستی.
خونی گوشه لبم راه افتاد که تف کردم تو صورتش و با نفرت
گفتم:
جیمین : تو یه ترسویی،بازم کن تا نشونت بدم!
انگار اعصابش بهم خورد که اومد شروع کرد به باز کردن
دست و پام.
دست و پاهام رو که باز کرد؛ حواسش پرت شد؛ به سمتش خیز
برداشتم و یقش رو گرفتم. با خشم و نفرت خیره هم بودیم، که یه
مشت توی شکمش زدم.
جیمین :آخ! نشونت میدم.
به سمتم اومد که با هم درگیر شدیم؛ دستم به اسلحه کمرش
خورد؛ فوری بیرون کشیدمش و به سمتش نشونه گرفتم که
پوزخندی زد و گفت:
جک:اوهو! اصلا بلدی باهاش کار کنی
جیمین: اون دیگه به تو مربوط نمیشه.
جک : نه دیگه نشد! اصلا نشد!
به سمتم اومد که با اسلحه به پشت گردنش زدم اما سمجتر از این
حرفها بود؛ سعی داشت اسلحه رو ازم بگیره که ناخواسته
تیری شکلیک و خونی ریخت روی لباسم....
جک :چی شد استاد پارک؟ از دیدنم جا خوردی.
خواستم بلند بشم که تازه متوجه شدم که دست و پام به صندلی
بسته شده. غریدم:
جیمین: د اگه مردی، دستهام رو باز کن تا نشونت بدم، عوضی!
جک :نوچ، نوچ، نوچ! همینجوری که نمی شه!
دندونهام رو، روی هم سابیدم و گفتم:
جیمین : چی میخوای؟
جک:عشقم رو.
یادآوری اینکه منظورش ت داد زدم:
جیمین: خفه شو مردک! مگه از روی جنازه من رد شی که مال تو
شه!
باز هم خونسرد با چاقوی توی دستش ور رفت.
جک:هر جور میلته! ولی خب، نمیتونم بزارم بدون درد باشه.
به سمتم اومد و یهو مشتش رو توی صورتم کوبید؛ در عرض
چند دقیقه، خونسردیش تبدیل به خشم شد.
جک:این به خاطر اینکه ت تو رو دوست داره...
یکی دیگه زد و گفت:
جک :این هم واسه این که من رو به خاطر تو پس زد.
یه مشت توی شکمم زد.
جک:این هم واسه این که ول کنش نیستی.
خونی گوشه لبم راه افتاد که تف کردم تو صورتش و با نفرت
گفتم:
جیمین : تو یه ترسویی،بازم کن تا نشونت بدم!
انگار اعصابش بهم خورد که اومد شروع کرد به باز کردن
دست و پام.
دست و پاهام رو که باز کرد؛ حواسش پرت شد؛ به سمتش خیز
برداشتم و یقش رو گرفتم. با خشم و نفرت خیره هم بودیم، که یه
مشت توی شکمش زدم.
جیمین :آخ! نشونت میدم.
به سمتم اومد که با هم درگیر شدیم؛ دستم به اسلحه کمرش
خورد؛ فوری بیرون کشیدمش و به سمتش نشونه گرفتم که
پوزخندی زد و گفت:
جک:اوهو! اصلا بلدی باهاش کار کنی
جیمین: اون دیگه به تو مربوط نمیشه.
جک : نه دیگه نشد! اصلا نشد!
به سمتم اومد که با اسلحه به پشت گردنش زدم اما سمجتر از این
حرفها بود؛ سعی داشت اسلحه رو ازم بگیره که ناخواسته
تیری شکلیک و خونی ریخت روی لباسم....
۱۰.۳k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.