فیک جانگ کوک(حرف اشتباهی)پارت۱*
تو اسمت یور هست .۲۲ سالته.کوک ۱ ساله دوست پسرته.
هردوتان حاظرید جونتونم واسه هم بدین.
از زبان یور:
امروز با عشقم قرار دارم.تو کافه لونیا.یه لباس خوشگل پوشیدم.(اسلاید ۲)یه میکاپ صورتی نارنجی کردم همونجوری که کوک دوست داره.
راه افتادم تا برم کافه.ماشین ندارم ولی راهش ارزش اژانس نداره.برا همین پیاده رفتم.
تو کافه:
بیست دقیقه منتظر کوک بودم.تا بالاخره اومد.خیلی ذوق زده شدم.
یور:سلام عشقمممممممم
کوک:سلام عمرممممممم
یور :بیا بشین عشقم
کوک اومد نشست.یه بوسم برام فرستاد.
یور:عشقم اون دوستم بود چارلی.که خواننده بود.
کوک: ای بابا بازم دوست پسر .خب چی شده
یور :تو که می دونی هیشکی رو مثل تو دوست ندارم.حالا بگذریم دوست دخترش فقط به خاطر شوهرتش می خواستش چارلی فهمید که یه دوست پسر دیگه هم داره دختره.
کوک: ام چه بد.
از اون موقع کوک همش تو فکره ولی چرا نمی دونم سفارشمون رو که اوردن کوک گفت:
کوک:یور من از کجا بدونم تو منو به ختطر شوهرتم نمی خوای؟هومممم؟
اینو که گفت خیلییییییییی بهم برخورد.
یور:خجالت نمی کشی تو منو از خودت بالاتر می دونی.هه واقعا که شوهرت تو برای خودت ته به من چه.با این که هیشکی رو مثل تو دوست ندارم ولی از العان به بعد حتی یه لحظه حتی یه لحظه هم دیگه پیشت نمی مونم.
پاشدم کیفم رو ورداشتم و با چشای گریون اومدم بیرون
کوک:(با داد)وایسا .یور از جات تکون بخوری هااا.
یهو دیم دستم رو کشید و منو انداخت تو بقل خودش(ابنا تو خیابونه ها)سریع خودمو از بقلش کشیدم بیرون و دویدم کوکم دنبالم دویید ولی گمم کرد.
وقتی رسیدم خونه:شروع کردم به گریه کردن کف زمین
هردوتان حاظرید جونتونم واسه هم بدین.
از زبان یور:
امروز با عشقم قرار دارم.تو کافه لونیا.یه لباس خوشگل پوشیدم.(اسلاید ۲)یه میکاپ صورتی نارنجی کردم همونجوری که کوک دوست داره.
راه افتادم تا برم کافه.ماشین ندارم ولی راهش ارزش اژانس نداره.برا همین پیاده رفتم.
تو کافه:
بیست دقیقه منتظر کوک بودم.تا بالاخره اومد.خیلی ذوق زده شدم.
یور:سلام عشقمممممممم
کوک:سلام عمرممممممم
یور :بیا بشین عشقم
کوک اومد نشست.یه بوسم برام فرستاد.
یور:عشقم اون دوستم بود چارلی.که خواننده بود.
کوک: ای بابا بازم دوست پسر .خب چی شده
یور :تو که می دونی هیشکی رو مثل تو دوست ندارم.حالا بگذریم دوست دخترش فقط به خاطر شوهرتش می خواستش چارلی فهمید که یه دوست پسر دیگه هم داره دختره.
کوک: ام چه بد.
از اون موقع کوک همش تو فکره ولی چرا نمی دونم سفارشمون رو که اوردن کوک گفت:
کوک:یور من از کجا بدونم تو منو به ختطر شوهرتم نمی خوای؟هومممم؟
اینو که گفت خیلییییییییی بهم برخورد.
یور:خجالت نمی کشی تو منو از خودت بالاتر می دونی.هه واقعا که شوهرت تو برای خودت ته به من چه.با این که هیشکی رو مثل تو دوست ندارم ولی از العان به بعد حتی یه لحظه حتی یه لحظه هم دیگه پیشت نمی مونم.
پاشدم کیفم رو ورداشتم و با چشای گریون اومدم بیرون
کوک:(با داد)وایسا .یور از جات تکون بخوری هااا.
یهو دیم دستم رو کشید و منو انداخت تو بقل خودش(ابنا تو خیابونه ها)سریع خودمو از بقلش کشیدم بیرون و دویدم کوکم دنبالم دویید ولی گمم کرد.
وقتی رسیدم خونه:شروع کردم به گریه کردن کف زمین
۵۳.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.