من یه زندگی عالی دارم پارت۸

نویا:۰طوری باهم دوست شدید؟؟؟

روبی:خب یه روز مامان تسوکی اومد خونه ما چون مامانم با مامانش دوست بود بعد اون موقع من و تسوکی باهم آشنا و دوست شدیم

نویا:آاو جالبه

روبی:اوهوم

تسوکی اومد و گفت:خب تموم شد آدرسش رو داد بریم

که همون موقع روبی با مشت زد تو شکم تسوکی
روبی:بیشعور

تسوکی:آیییی،چرا؟؟؟

روبی:چرا به مردی گفتی دوست پسرمی؟؟؟

تسوکی:از مرده خوشت اومد؟؟؟

روبی:نه

تسوکی:خب پس چرا نباید میگفتم

روبی:چون این حرف دورغه

تسوکی:خب امکان داشت بلایی سرت بیاره

هیناتا:بچه ها حالا بس کنید بریم فعلا

تسوکی و روبی همزمان:خودمون می دونیم نمیخواد تو یکی به ما بگی

نویا:چقد همزمان

تاناکا:آره خیلی

((در ویلا))
روبی با دوربین توی دستش از ویلا فیلم گرفت:ااااااااااا بچه ها چقد بزرگههههههههههههه بزار ببینم

رفت و تمام اتاق ها رو دید
بین اون اتاق ها فقط یکی شون کتابخونه داشت و تسوکی و روبی سر اون دعواشون شد

نویا:چرا دعوا میکنید خب ما که به هر حال یه اتاق کم داریم شما دو تا باهم برید تو اون اتاق

روبی:فکر خوبیه ها

نویا:هرچند خیلی دوست دارم روبی ولی به نظرم تسوکی بیشتر لیاقتت رو داره و بیشتر به هم میاید

روبی:نیشی تا سه می شمارم فرار کن فقط ۱،

نویا:غلط کردم

روبی:۲

نویا:الفرار
و بعد دوید و رفت

روبی:۳،خب حیف که حال ندارم بدوعم وگرنه میزدم جرت میدادم