IN MY MIND❤️🔥
IN MY MIND❤️🔥
PART||25
همه آماده شدن و از خونه زدن بیرون....
آیریس:بریم...
تهیونگ:صبر کن ....قراره پیاده بریم؟
آلیس:ببخشید که اینجا روستاست...
تهیونگ:خواهش می کنم...بریم...
آلیس:چی...نه منظورم این بود که....هوففف...
از خیابون های زیبایی رد شدن...خیابون ها چه تو شب وچه روز زیبایی خودشون رو داشتن...مغازه هایی پر از وسایل سنتی و خوراکی های خوشمزه...بعد از پایان راه به قصر گیونگ بوک گونگ رسیدن...
تهیونگ:واو اینجا واقعا....میدونی دقیقا کپی فیلم هاست....
جونگکوک:آره دیگه....اومدیم تو دوره چوسان...(خنده)
آیریس:همین طوره...حالا بیاین چند تا عکس بگیریم...
آلیس:من می خوام با اون آقاهه عکس بگیرم...
آیریس:کدوم.؟
آلیس:(اشاره با انگشت)اونی که کلاه داره..دقیقا مثل قدیم ها لباس پوشیده...
آیریس:باشه...
چند تا عکس گرفتن و بعد رفتن قصر چانگ داک گونگ...اونجا هم کلی عکس گرفتن...آلیس و تهیونگ هم انگار باهم کنار اومده بودن و زیاد دعوا نکردن....دیدن از قصر ها و مکان های دیدنی که تموم شد به یک رستوران سنتی که اونجا معروف بود رفتن....بعد هم یکم تو ی خیابون ها دور زدن....
آلیس:آیریس....آیریس...اونجا رو ...بستنی فروشی...
آیریس:(خنده) خوب چیز جالبی هست؟
آلیس:آره...من بستنی می خوام(کیوت)
جونگکوک و آلیس هردو خندیدند....اما تهیونگ...تهیونگ حس متفاوتی به اون داشت...توقع نداشت اون انقدر کیوت باشه...پس پشت اون شخصیت رو مخ یک شخصیت با مزه داره....
تهیونگ:خوب منم بستنی می خوام...بریم بخوریم..
آلیس:باشه بریم....
بستنی خوردن....و بعد به سمت خونه حرکت کردن....اون روز حسابی بهشون خوش گذشت...البته خسته هم کرده بودشون....پس یک خواب مفصل میچسبید...
PART||25
همه آماده شدن و از خونه زدن بیرون....
آیریس:بریم...
تهیونگ:صبر کن ....قراره پیاده بریم؟
آلیس:ببخشید که اینجا روستاست...
تهیونگ:خواهش می کنم...بریم...
آلیس:چی...نه منظورم این بود که....هوففف...
از خیابون های زیبایی رد شدن...خیابون ها چه تو شب وچه روز زیبایی خودشون رو داشتن...مغازه هایی پر از وسایل سنتی و خوراکی های خوشمزه...بعد از پایان راه به قصر گیونگ بوک گونگ رسیدن...
تهیونگ:واو اینجا واقعا....میدونی دقیقا کپی فیلم هاست....
جونگکوک:آره دیگه....اومدیم تو دوره چوسان...(خنده)
آیریس:همین طوره...حالا بیاین چند تا عکس بگیریم...
آلیس:من می خوام با اون آقاهه عکس بگیرم...
آیریس:کدوم.؟
آلیس:(اشاره با انگشت)اونی که کلاه داره..دقیقا مثل قدیم ها لباس پوشیده...
آیریس:باشه...
چند تا عکس گرفتن و بعد رفتن قصر چانگ داک گونگ...اونجا هم کلی عکس گرفتن...آلیس و تهیونگ هم انگار باهم کنار اومده بودن و زیاد دعوا نکردن....دیدن از قصر ها و مکان های دیدنی که تموم شد به یک رستوران سنتی که اونجا معروف بود رفتن....بعد هم یکم تو ی خیابون ها دور زدن....
آلیس:آیریس....آیریس...اونجا رو ...بستنی فروشی...
آیریس:(خنده) خوب چیز جالبی هست؟
آلیس:آره...من بستنی می خوام(کیوت)
جونگکوک و آلیس هردو خندیدند....اما تهیونگ...تهیونگ حس متفاوتی به اون داشت...توقع نداشت اون انقدر کیوت باشه...پس پشت اون شخصیت رو مخ یک شخصیت با مزه داره....
تهیونگ:خوب منم بستنی می خوام...بریم بخوریم..
آلیس:باشه بریم....
بستنی خوردن....و بعد به سمت خونه حرکت کردن....اون روز حسابی بهشون خوش گذشت...البته خسته هم کرده بودشون....پس یک خواب مفصل میچسبید...
۳.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.