سناریو توکیو ریورجرز
سناریو توکیو ریورجرز
موضوع: اگر عینکی بشید«ایده ای دارید بگید🌚»
کاراکتر ها: ران، چیفویو، میتسویا.
ران:
ران خونه نبود پس تو هم تصمیم گرفتی بری بیرون و قدم بزنی، یادت افتاد چند روز پیش درحالی که راه میرفتی یادت افتاد موقع کار با کامپیوتر چشم درد میگرفته و مجبور بودی خیلی به جلو خم بشی. پس به سمت چشم پزشکی رفتی که متوجه شدی چشمات ضعیف هستند و مجبوری عینک بزنی. اون روز عینکتو سفارشی دادی و امروز تصمیم گرفتی عینکت رو بگیری. بعد از گرفتن عینک و صبر کردن برای اینکه چشمات عادت کنه، به سمت خونه رفتی. کامپیوترت رو روشن کردی و متوجه شدی که چقدر راحت شدی. شروع به کار کردی که متوجه اومدن ران نشدی. اروم اومد و از پشت بغلت کرد: خب خانوم دکتر، من امروز سر درد دارم بنظر باید چیکار کنم؟
ا/ت: "بعد از روزی که عینکی شدم لقبی جدید بهم اضافه شد: خانوم دکتر^_^"
چیفویو:
از چشم پزشکی برگشته بودم و داشتم عینکی که گرفته بودم رو تست میکردم.نشستم بودم تا چشمم به عینک عادت کنه«وقتی تازه عینک میزنی چون چشمات عادت نداره سرت گیج میره و میخوری زمین»داشت حوصلم سر میرفت که صدای زنگ درو شنیدم. دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم اروم اروم راه برم تا زمین نخورم. درو وا کردم و متوجع چیفویو شدم.
دستمو به دیوار گرفتم و خواستم برم که دستمو گرفت و کمکم کرد رو مبل بشینم.
ا/ت:چیفویو چرا اینقدر بهم نگاه میکنی؟
چیفویو: میدونی...با عینک الان شبیه به گربه دانشمند شدی~♡
ا/ت:"میدونم یکم بخاطر چشمام ناراحت بود ولی تمام مدت سعی میکرد کاری کنه که بخاطر عینکی بودنم ناراحت نباشم"
میتسویا:
میتسویا خودش بخاطر خیاطی عینک میزنه. زمانی ما دکتر بهت گفت باید عینک بزنی سعی کردی عینکت رو مثل طرح عینک میتسویا انتخاب کنی. بعد از اینکه عینکت رو گرفتی. با خوشحالی به سمت خونه میتسویا رفتی تا عینکت رو بهش نشون بدی.
ا/ت: تاکا چان تاکا چان ببین منم عینکی شدم! الان مثل تو شدم !
چند ثانیه نگاهت میکنه بعد با لبخند موهاتو بهم میریزه: آره شبیه من شدی
ا/ت: "برای اینکه چحوری از عینکم مراقب کنم میتسویا خیلی راه ها بهم یاد داد!"
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نظر؟
موضوع: اگر عینکی بشید«ایده ای دارید بگید🌚»
کاراکتر ها: ران، چیفویو، میتسویا.
ران:
ران خونه نبود پس تو هم تصمیم گرفتی بری بیرون و قدم بزنی، یادت افتاد چند روز پیش درحالی که راه میرفتی یادت افتاد موقع کار با کامپیوتر چشم درد میگرفته و مجبور بودی خیلی به جلو خم بشی. پس به سمت چشم پزشکی رفتی که متوجه شدی چشمات ضعیف هستند و مجبوری عینک بزنی. اون روز عینکتو سفارشی دادی و امروز تصمیم گرفتی عینکت رو بگیری. بعد از گرفتن عینک و صبر کردن برای اینکه چشمات عادت کنه، به سمت خونه رفتی. کامپیوترت رو روشن کردی و متوجه شدی که چقدر راحت شدی. شروع به کار کردی که متوجه اومدن ران نشدی. اروم اومد و از پشت بغلت کرد: خب خانوم دکتر، من امروز سر درد دارم بنظر باید چیکار کنم؟
ا/ت: "بعد از روزی که عینکی شدم لقبی جدید بهم اضافه شد: خانوم دکتر^_^"
چیفویو:
از چشم پزشکی برگشته بودم و داشتم عینکی که گرفته بودم رو تست میکردم.نشستم بودم تا چشمم به عینک عادت کنه«وقتی تازه عینک میزنی چون چشمات عادت نداره سرت گیج میره و میخوری زمین»داشت حوصلم سر میرفت که صدای زنگ درو شنیدم. دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم اروم اروم راه برم تا زمین نخورم. درو وا کردم و متوجع چیفویو شدم.
دستمو به دیوار گرفتم و خواستم برم که دستمو گرفت و کمکم کرد رو مبل بشینم.
ا/ت:چیفویو چرا اینقدر بهم نگاه میکنی؟
چیفویو: میدونی...با عینک الان شبیه به گربه دانشمند شدی~♡
ا/ت:"میدونم یکم بخاطر چشمام ناراحت بود ولی تمام مدت سعی میکرد کاری کنه که بخاطر عینکی بودنم ناراحت نباشم"
میتسویا:
میتسویا خودش بخاطر خیاطی عینک میزنه. زمانی ما دکتر بهت گفت باید عینک بزنی سعی کردی عینکت رو مثل طرح عینک میتسویا انتخاب کنی. بعد از اینکه عینکت رو گرفتی. با خوشحالی به سمت خونه میتسویا رفتی تا عینکت رو بهش نشون بدی.
ا/ت: تاکا چان تاکا چان ببین منم عینکی شدم! الان مثل تو شدم !
چند ثانیه نگاهت میکنه بعد با لبخند موهاتو بهم میریزه: آره شبیه من شدی
ا/ت: "برای اینکه چحوری از عینکم مراقب کنم میتسویا خیلی راه ها بهم یاد داد!"
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نظر؟
۷.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.