زمان یخ زده
زمان یخ زده
part ¹⁵
♡این فیک شیپ نیست!♡
جین: پس تو برادر یانگهی هستی!
ته: ........
جین: شایدم برادر ناتنی!
ته: .......
جین: خیله خوب. حالا برو!
ته: چ..چی؟
جین: گفتم برو! میخوام یکم پیش خدمتکارم بمونم. مشکلی هست؟
ته: خوب....چشم....سرورم .
《به زور جلوی عصبانیتم رو گرفتم و چیزی بهش نگفتم! یعنی چی که میخواد پیش خدمتکارش بمونه! اما چون ولیعهد هست چیزی نمیشه بهش گفت. و منم چیزی نگفتم و عصبی از اونجا رفتم!》
ویو یانگهی:
جین: داداشت ..... خیلی ازش خوشم نیومد
یانگهی: این حرفو نزن! من اونو خیلی دوست دارم. اما...کاش داداش واقعیم بود
《اون چیزی نگفت اما کمی بعد گفت:》
جین: میخوای بری خونتون؟
یانگهی: خوب آره. جایی رو ندارم که برم.
جین: میخوای....بیای اتاق من؟
یانگهی: چیی؟
جین: مخفیانه میبرمت اتاق خودم. میدونم که واقعا دلت نمیخواد بری پیششون
یانگهی: ن..نه. من میرم پیش اونا
جین: تارُف میکنی؟ نمیزارم کسی بفهمه. نگران نباش
یانگهی: ن...
جین: بلند شو. بلند شو بریم. فقط باید به فیلیکس بگم. اما اون دستیار مهم منه به کسی نمیگه
یانگهی: آخه...
جین: انقدر آخه، نه، نمیشه نکن بیا بریم
منو به زور برد اتاق خودش.طوری که بقیه خدمتکارا نفهمن.
جین: تو اونجا بخواب. واست بالشت و پتو میذارم.
یانگهی: م..ممنونم
ازش تشکر کردم که دیدم داره بند لباسش رو باز میکنه
سریع سرمو پایین انداختم که نبینم
که پوزخندی زد و گفت:
جین: نگران نباش. نمیخوام که جلوی تو لباسم رو دربیارم.
و من همونجا وایساده بودم که بهم نگاه کرد و گفت:
جین: خوب؟ برو بخواب دیگه
یانگهی: چ..چشم.
رفتم یکم دور تر و سرم رو گذاشتم رو بالشت و پتو رو تا ته کشیدم روی خودم.
جین: اینطوری خفه میشی ها
یانگهی: نه..راحتم
جین: باشه
《و اونم رفت و خوابید و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد😐》
.
.
.
ته: یانگهی پس کجا موندی چرا نمیای؟
جائه: یانگهی نیومد
ته: میبینی که نیومده
جائه: تهیونگ.....میدونم فک میکنی الان همه چی تقصیر منه....اما خوب چیکار باید میکردم؟ پدر نیستی بفهمی پدر بودن چقدر سخته
ته: خوب اصلا نباید بهش میگفتید که ناراحت بشه
جائه: نمیخواستم بگم! اون....تصادفی....حرفامون رو شنید
ته: ........
جائه: وقتی یانگهی رو آوردم....تو هنوز چهار سالت بود. از اول یانگهی رو خیلی دوست داشتی...هنوزم همینطوره.
نزار که.....اتفاقی براش بیوفته!
و بعد از اون رفت
ته: نه...نمیزارم که...هیچ اتفاقی براش بیوفته!
.
.
.
صبح:
جین: یانگهی....یانگهی.....یانگهی بیدار شو!
یانگهی: امممم چیه؟
که دیدم جین بالا سرمه سریع بلند شدم و نشستم و.......
ایندفعه دیگه هرکی فیک رو دوست داره کامنت بزاری به کامنت های پست قبل هم نمیگم گذاشتم
دلم میخواد زودتر تمومش کنم چون مدرسه ها هم داره شروع میشه ها ولی خوب حمایت ها کمه😔
part ¹⁵
♡این فیک شیپ نیست!♡
جین: پس تو برادر یانگهی هستی!
ته: ........
جین: شایدم برادر ناتنی!
ته: .......
جین: خیله خوب. حالا برو!
ته: چ..چی؟
جین: گفتم برو! میخوام یکم پیش خدمتکارم بمونم. مشکلی هست؟
ته: خوب....چشم....سرورم .
《به زور جلوی عصبانیتم رو گرفتم و چیزی بهش نگفتم! یعنی چی که میخواد پیش خدمتکارش بمونه! اما چون ولیعهد هست چیزی نمیشه بهش گفت. و منم چیزی نگفتم و عصبی از اونجا رفتم!》
ویو یانگهی:
جین: داداشت ..... خیلی ازش خوشم نیومد
یانگهی: این حرفو نزن! من اونو خیلی دوست دارم. اما...کاش داداش واقعیم بود
《اون چیزی نگفت اما کمی بعد گفت:》
جین: میخوای بری خونتون؟
یانگهی: خوب آره. جایی رو ندارم که برم.
جین: میخوای....بیای اتاق من؟
یانگهی: چیی؟
جین: مخفیانه میبرمت اتاق خودم. میدونم که واقعا دلت نمیخواد بری پیششون
یانگهی: ن..نه. من میرم پیش اونا
جین: تارُف میکنی؟ نمیزارم کسی بفهمه. نگران نباش
یانگهی: ن...
جین: بلند شو. بلند شو بریم. فقط باید به فیلیکس بگم. اما اون دستیار مهم منه به کسی نمیگه
یانگهی: آخه...
جین: انقدر آخه، نه، نمیشه نکن بیا بریم
منو به زور برد اتاق خودش.طوری که بقیه خدمتکارا نفهمن.
جین: تو اونجا بخواب. واست بالشت و پتو میذارم.
یانگهی: م..ممنونم
ازش تشکر کردم که دیدم داره بند لباسش رو باز میکنه
سریع سرمو پایین انداختم که نبینم
که پوزخندی زد و گفت:
جین: نگران نباش. نمیخوام که جلوی تو لباسم رو دربیارم.
و من همونجا وایساده بودم که بهم نگاه کرد و گفت:
جین: خوب؟ برو بخواب دیگه
یانگهی: چ..چشم.
رفتم یکم دور تر و سرم رو گذاشتم رو بالشت و پتو رو تا ته کشیدم روی خودم.
جین: اینطوری خفه میشی ها
یانگهی: نه..راحتم
جین: باشه
《و اونم رفت و خوابید و هیچ اتفاقی هم نیوفتاد😐》
.
.
.
ته: یانگهی پس کجا موندی چرا نمیای؟
جائه: یانگهی نیومد
ته: میبینی که نیومده
جائه: تهیونگ.....میدونم فک میکنی الان همه چی تقصیر منه....اما خوب چیکار باید میکردم؟ پدر نیستی بفهمی پدر بودن چقدر سخته
ته: خوب اصلا نباید بهش میگفتید که ناراحت بشه
جائه: نمیخواستم بگم! اون....تصادفی....حرفامون رو شنید
ته: ........
جائه: وقتی یانگهی رو آوردم....تو هنوز چهار سالت بود. از اول یانگهی رو خیلی دوست داشتی...هنوزم همینطوره.
نزار که.....اتفاقی براش بیوفته!
و بعد از اون رفت
ته: نه...نمیزارم که...هیچ اتفاقی براش بیوفته!
.
.
.
صبح:
جین: یانگهی....یانگهی.....یانگهی بیدار شو!
یانگهی: امممم چیه؟
که دیدم جین بالا سرمه سریع بلند شدم و نشستم و.......
ایندفعه دیگه هرکی فیک رو دوست داره کامنت بزاری به کامنت های پست قبل هم نمیگم گذاشتم
دلم میخواد زودتر تمومش کنم چون مدرسه ها هم داره شروع میشه ها ولی خوب حمایت ها کمه😔
۱۰.۴k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.