پارت ۲-جرم Crime...
بجای اون یه بدن بی روح و سرد رو روی تخت دیدم که خیلی مظلوم خوابیده
مغزم میگفت...
ببرش... باید برش گردونی به همونجایی که ازش اومده.. خاک
اما قلبم...
یه هلهله و اشو بی توش به پا بود که تمومی نداشت
قلبم هیچجوره مرگش رو قبول نمیکرد
مرگ عشقم رو
مرگ همسرم رو
اونم تو بزرگترین شب زندگیمون
شب عروسی....
اون شب برای من خیلی خاص بود.. ...
چون بلخره بعد کلی سختی عشقم رو بدست اوردم
اما چطور؟ شب عروسی؟ تو لباس عروس؟ چرا؟ کی؟ کی اینکارو کرده؟ کی اینقدر دشمنی داشته که تو همچین موقعیتی منو از رو تخت روی فرش نشوند...
-الهی دورت بگردم بخواب قربونت برم...
اون شب تا خود صبح نگاش کردم
مدام روی موهاش دست میکشیدم
منتظر بودم بیدارشه بهم بگه صبح بخیر
اما وقتی نور خورشید به صورتش زد...
وحشت کردم.... دلم لرزید...
این صورت اون صورت دیشب نبود
صورت سفیدی و بی رنگی بود
سفید بود اما نه هر سفیدی.... سفید مایل به خاکستری..
تا صورتش رو دیدم محکم با دستام تکونش دادم
-چاگیا بیدار شو... چاگیا... چاگیا زودباش بیدار شو
همونجور که تکونش میدادم بدون اینکه بفهمم اشک میریختم
-چاگیا صبح شده... پشاور باید بریم بیرون... امروز قراره باهم بریم مسافرت
-چرا هنوز خوابی
نمیدونم چرا با اینکه میدونستم دیگه پیشم نیست.... حداقل روحش... ولی بازم مثل دیوونه هایی که با خودشون صحبت میکردن داشتم ناله معشوقه کشته شدم رو میکردم
بعد ازین که دیدم تلاشم بی فایدس رفتن اشپزخونه تا یدونه قرص بخورم
اما چشمم به گوشیم افتاد
دو دل بودم که روشنش کنم یا نه
بعد اینکه قرص خوردم رفتم روی مبل نشستم و با فاصله ببه گوشیم زل زده بودم
میدونستم همچی تموم شده
ولی میخواستم پیش خودم نگهش دارم
باید باهاشون صحبت میکردم
گوشی رو روشن کردم
بیشتر از صدتا تماس و نوتیف بی پاسخ بود...
مغزم میگفت...
ببرش... باید برش گردونی به همونجایی که ازش اومده.. خاک
اما قلبم...
یه هلهله و اشو بی توش به پا بود که تمومی نداشت
قلبم هیچجوره مرگش رو قبول نمیکرد
مرگ عشقم رو
مرگ همسرم رو
اونم تو بزرگترین شب زندگیمون
شب عروسی....
اون شب برای من خیلی خاص بود.. ...
چون بلخره بعد کلی سختی عشقم رو بدست اوردم
اما چطور؟ شب عروسی؟ تو لباس عروس؟ چرا؟ کی؟ کی اینکارو کرده؟ کی اینقدر دشمنی داشته که تو همچین موقعیتی منو از رو تخت روی فرش نشوند...
-الهی دورت بگردم بخواب قربونت برم...
اون شب تا خود صبح نگاش کردم
مدام روی موهاش دست میکشیدم
منتظر بودم بیدارشه بهم بگه صبح بخیر
اما وقتی نور خورشید به صورتش زد...
وحشت کردم.... دلم لرزید...
این صورت اون صورت دیشب نبود
صورت سفیدی و بی رنگی بود
سفید بود اما نه هر سفیدی.... سفید مایل به خاکستری..
تا صورتش رو دیدم محکم با دستام تکونش دادم
-چاگیا بیدار شو... چاگیا... چاگیا زودباش بیدار شو
همونجور که تکونش میدادم بدون اینکه بفهمم اشک میریختم
-چاگیا صبح شده... پشاور باید بریم بیرون... امروز قراره باهم بریم مسافرت
-چرا هنوز خوابی
نمیدونم چرا با اینکه میدونستم دیگه پیشم نیست.... حداقل روحش... ولی بازم مثل دیوونه هایی که با خودشون صحبت میکردن داشتم ناله معشوقه کشته شدم رو میکردم
بعد ازین که دیدم تلاشم بی فایدس رفتن اشپزخونه تا یدونه قرص بخورم
اما چشمم به گوشیم افتاد
دو دل بودم که روشنش کنم یا نه
بعد اینکه قرص خوردم رفتم روی مبل نشستم و با فاصله ببه گوشیم زل زده بودم
میدونستم همچی تموم شده
ولی میخواستم پیش خودم نگهش دارم
باید باهاشون صحبت میکردم
گوشی رو روشن کردم
بیشتر از صدتا تماس و نوتیف بی پاسخ بود...
۶.۳k
۱۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.