(وقتی منیجرشی و... درخواستیpاخر)
استف ها چان رو بزور از مرد جدا کردن و مرد رو به اتاق بیماران فرستادن و تو همونجا خشک زده موندی.. چان میخواست بغلت کنه و ازت بخاطر دیدن اون سایدش عذر خواهی کنه ولی هردوتون مجبور بودید به دفتر رییس کمپانی( جوپ اوپا)برید.
چان رو سرزنش میکرد و این اعصبانیت میکرد چون تقصیر تو بود پس باید کارشو گردن میگرفتی و با صدای بلند وسط حرفش پریدی«لطفا قبل قضاوت خوب فکر کنین، اون فقط خواست از یک دختر دربرابر یک متجاوز گر محافظت کنه پس اگه کسی قرار باشه اخراج بشه اون شخص باید من باشم»
چان با شنیدن این حرفا از سوی تو سرشو بالا اوورد و تو چشمات زل زد..
از اتاقش بیرون اومدین، چان و تو برای فعلا از اخراج شدن نجات پیدا کردین.
«چان چرا همچین کاری کردی؟ اگه اخراج میشدی چی؟ »
تو چشمات زل زد که کمی قرمز شدی.
«نباید از دختری که عاشقشم محافظت کنم؟ »
تعجب کردی اون الان گفته بود عشق؟
«عشق؟ »
چان جلوت زانو میزنه
«اره عشق. ا/ت من از وقتی که تورو دیدم یه حسی داشتم..من عاشقتم ا/ت . اگر قبول نمیکنی به نظرت احترام میزارم ولی بدون حتی اگه ترکم کنی این احساسم تغییر نمیکنه. پس ا/ت حاضری منو به عنوان دوست پسرت قبول کنی؟ »
اشک تو چشمات جمع شد..باورت نمیشد پسری که میترسیدی ردت کنه الان ازت درخواست کرد.
روی زانو هات افتادی و بغلش کردی که لبات راه لبای اونو پیدا کردن و بهم چسبیدن که چان دستتو محکم گرفت ، میخواست ابن بوسه یا همون اولین بوستون تا ابد طول بکشه...
𝙴𝚗𝚍
چان رو سرزنش میکرد و این اعصبانیت میکرد چون تقصیر تو بود پس باید کارشو گردن میگرفتی و با صدای بلند وسط حرفش پریدی«لطفا قبل قضاوت خوب فکر کنین، اون فقط خواست از یک دختر دربرابر یک متجاوز گر محافظت کنه پس اگه کسی قرار باشه اخراج بشه اون شخص باید من باشم»
چان با شنیدن این حرفا از سوی تو سرشو بالا اوورد و تو چشمات زل زد..
از اتاقش بیرون اومدین، چان و تو برای فعلا از اخراج شدن نجات پیدا کردین.
«چان چرا همچین کاری کردی؟ اگه اخراج میشدی چی؟ »
تو چشمات زل زد که کمی قرمز شدی.
«نباید از دختری که عاشقشم محافظت کنم؟ »
تعجب کردی اون الان گفته بود عشق؟
«عشق؟ »
چان جلوت زانو میزنه
«اره عشق. ا/ت من از وقتی که تورو دیدم یه حسی داشتم..من عاشقتم ا/ت . اگر قبول نمیکنی به نظرت احترام میزارم ولی بدون حتی اگه ترکم کنی این احساسم تغییر نمیکنه. پس ا/ت حاضری منو به عنوان دوست پسرت قبول کنی؟ »
اشک تو چشمات جمع شد..باورت نمیشد پسری که میترسیدی ردت کنه الان ازت درخواست کرد.
روی زانو هات افتادی و بغلش کردی که لبات راه لبای اونو پیدا کردن و بهم چسبیدن که چان دستتو محکم گرفت ، میخواست ابن بوسه یا همون اولین بوستون تا ابد طول بکشه...
𝙴𝚗𝚍
۶۹۰
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.