حلقه های مافیا(part²⁷)
ا.ت ویو
دیگه هیچ امیدی به اینکه یکی نجاتم بده نداشتم فقط چشم بسته گریه میکردم که یهو احساس کردم پسره دیگه روم نیس چشامو باز کردم دیدم پسر افتاده رو زمین و کوک داره بهش لگد میزنه رفتم سمتشون و
سعی کردم جونگ کوکو از پسره جدا کنم ولی فایده نداشت
ا.ت:جونگ کوک تروخدا ولش کن کشتیش…(گریه)
هولم داد خوردم زمین اسلحه شو درآورد و گرفت سمت پسره
ا.ت:ن…نه…جونگـ…(بنگ)
راوی
ا.ت مات مبهوت به جنازه ی تو خون غلتیده ی اون پسر جوون نگاه میکرد هنوز صدای بلند شلیک گلوله تو سرش میپیچید موزیک قطع شده بود ولی کسی جرأت نداشت سمت اتاق بره جونگ کوک به چشمایی که ازشون خون
میبارید سمت ا.ت برگشت چند قدم سمتش برداشت دست دخترک رو گرفت و کشون کشون دنبال خودش برد مچ دستشو انقد محکم گرفته بودکه شکستنش در این حالت چیز عجیبی نبود ولی ا.ت از شدت ترس زبونش قفل شده بود و چیزی نمیگفت…
ا.ت ویو
پرتم کرد صندلی عقب ماشین
کوک:پیاده شو!(خطاب به راننده)
راننده پیاده شد خودش نشست پشت فرمون انقد تند میروند که صندلی رو گرفته بودم احساس میکردم الان کف جاده میکَنه تو یه چشم به هم زدن مسیر به این طولانی رو طی کردیم نگهبان درو باز کرد ماشین رو تو حیاط
عمارت نگه داشت پیاده شد اومد در سمته منم باز کرد محکم از بازوم گرفتم و کشون کشون پشت سر خودش برد جوری که نزدیک بود از پله ها بیوفتم پایین در اتاقو باز کرد و بردم داخل و هولم داد رو تخت درو قفل کرد و کت و کراوتشو دراورد و پرت کرد کنار و شروع کرد به باز کردن دکمه هاش من که تا الان از ترس زبونم قفل بود الان از اینکه چیزی نگم میترسیدم
ا.ت:ک…کوک دا…داری چکار میکنی؟!(لرزش صدا)
رفت تو کمد و یه دستبند دراورد اومد سمتم انقد عقب رفتم که خوردم به تاج تخت اونم از این فرصت استفاده کرد و دستامو به تاج تخت بست فقط دعا میکردم هدفش اون کاری که دارم فک میکنم نباشه درحالیکه تقلا میکردم دستامو باز کنم گفتم
ا.ت:روانی داری چکار میکنی؟!…دستامو باز کن(جیغ)
لباسشو دراورد پرت کرد اونور اومد روم خیمه زد
کوک:کاری که از اول باید میکردم…!
دیگه هیچ امیدی به اینکه یکی نجاتم بده نداشتم فقط چشم بسته گریه میکردم که یهو احساس کردم پسره دیگه روم نیس چشامو باز کردم دیدم پسر افتاده رو زمین و کوک داره بهش لگد میزنه رفتم سمتشون و
سعی کردم جونگ کوکو از پسره جدا کنم ولی فایده نداشت
ا.ت:جونگ کوک تروخدا ولش کن کشتیش…(گریه)
هولم داد خوردم زمین اسلحه شو درآورد و گرفت سمت پسره
ا.ت:ن…نه…جونگـ…(بنگ)
راوی
ا.ت مات مبهوت به جنازه ی تو خون غلتیده ی اون پسر جوون نگاه میکرد هنوز صدای بلند شلیک گلوله تو سرش میپیچید موزیک قطع شده بود ولی کسی جرأت نداشت سمت اتاق بره جونگ کوک به چشمایی که ازشون خون
میبارید سمت ا.ت برگشت چند قدم سمتش برداشت دست دخترک رو گرفت و کشون کشون دنبال خودش برد مچ دستشو انقد محکم گرفته بودکه شکستنش در این حالت چیز عجیبی نبود ولی ا.ت از شدت ترس زبونش قفل شده بود و چیزی نمیگفت…
ا.ت ویو
پرتم کرد صندلی عقب ماشین
کوک:پیاده شو!(خطاب به راننده)
راننده پیاده شد خودش نشست پشت فرمون انقد تند میروند که صندلی رو گرفته بودم احساس میکردم الان کف جاده میکَنه تو یه چشم به هم زدن مسیر به این طولانی رو طی کردیم نگهبان درو باز کرد ماشین رو تو حیاط
عمارت نگه داشت پیاده شد اومد در سمته منم باز کرد محکم از بازوم گرفتم و کشون کشون پشت سر خودش برد جوری که نزدیک بود از پله ها بیوفتم پایین در اتاقو باز کرد و بردم داخل و هولم داد رو تخت درو قفل کرد و کت و کراوتشو دراورد و پرت کرد کنار و شروع کرد به باز کردن دکمه هاش من که تا الان از ترس زبونم قفل بود الان از اینکه چیزی نگم میترسیدم
ا.ت:ک…کوک دا…داری چکار میکنی؟!(لرزش صدا)
رفت تو کمد و یه دستبند دراورد اومد سمتم انقد عقب رفتم که خوردم به تاج تخت اونم از این فرصت استفاده کرد و دستامو به تاج تخت بست فقط دعا میکردم هدفش اون کاری که دارم فک میکنم نباشه درحالیکه تقلا میکردم دستامو باز کنم گفتم
ا.ت:روانی داری چکار میکنی؟!…دستامو باز کن(جیغ)
لباسشو دراورد پرت کرد اونور اومد روم خیمه زد
کوک:کاری که از اول باید میکردم…!
۵.۸k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.