ازدواج اجباری پارت 1
ویوا/ت
صبح ازخواب بلند شدم و رفتم پایین طبق معمول جیمین و بابا سر کار بودن شغلشون مافیا بود ولی البته مافیا کره شنیدم مافیا جهان خانواده ی مین هستش که یک هفته پیش جایگاهشو داده به پسرش یعنی پسرش می شه مافیا جهان و اون پسر 2 تا شرکت هم داره کلا وضعش خوبه به ما نمی خوره تازه همه می گن خیلی خوشگله فکر کنم اسمش مین یونگی بود 25 سالشه و من خودم پارک ا/ت هستم و 22 سالمه و بی کارم یک 2 روز دیگه روز تولدم هستش و خیلی ذوق دارم جیمین گفته سوپرایز برام داره
ویو یونگی
اوف صبح با آلارم گوشی بیدار شدم و سریع رفتم شرکت اوفف دوباره این یونا هرزه اومد
یونا:ددی امروز جذاب شدی
یونگی:به من نگو ددی که همین اخراجت نکردم خودش خیلی
یونا بدون هیچ حرفی رفت منم نشستم پشت میز و به کارام رسیدم
فلش بک ساعت 9 شب ویو ا/ت
تو اتاقم بودم که صدای در اومد و فهمیدم بابا و جیمین بودن سریع رفتم پایین که بابا و جیمین و دیدیم سریع رفتم بغل بابا
جیمین :هیی پس من چی
ا/ت:بیا اینم برای شما
جیمین و بغل کردم و رفتیم شام بخوریم سر می ز غذا بودیم که بابام گوشیش زنگ خورد رفت 2 متر انور تر بعد چند دقیقه برگشت و
بابای ا/ت:ا/ت دخترم
ا/ت:بله بابا
ب:باید در مورد یک موضوعی باهات حرف بزنم
ا/ت:بفرماید
ب:راستش فردا شب قراره پسر خانواده ی مین بیاد خاستگاری و حق نداری جواب نه بدی اگه منو جیمین و دوست داری لطفا جواب نه بهشون نده این ازدواج باعث می شه خانواده ات بهت افتخار کنن مگه این آرزوت نبود
با این حرف پدرم تعظیم کوتاهی کردم و بدون هیچ حرفی رفتم داخل اتاقم و نشستم گریه کردم
ویو یونگی
شب از شرکت برگشتم خونه که پدرم و مادرم نشسته بودم رو مبل بهشون سلام کردم و خواستم برم ت اتاقم که
ب. ی:یونگی بیا بشین کارت دارم
رفتم کنارشون نشستم
ب. ی:یونگی من می دونم از زن ها بدت می یاد ولی الان 25 سالته تو باید ازدواج فردا شب می ریم خاستگاری با خانواده ی عروس خانوم مشورت کردیم امید وارم نه نگید
یونگی:چیییی(باداد) من این زن و قبول نمی کنممممم
ب. ی:بس کننن(باداد)
یونگی:باشه
و رفتم تو اتاقم
صبح ازخواب بلند شدم و رفتم پایین طبق معمول جیمین و بابا سر کار بودن شغلشون مافیا بود ولی البته مافیا کره شنیدم مافیا جهان خانواده ی مین هستش که یک هفته پیش جایگاهشو داده به پسرش یعنی پسرش می شه مافیا جهان و اون پسر 2 تا شرکت هم داره کلا وضعش خوبه به ما نمی خوره تازه همه می گن خیلی خوشگله فکر کنم اسمش مین یونگی بود 25 سالشه و من خودم پارک ا/ت هستم و 22 سالمه و بی کارم یک 2 روز دیگه روز تولدم هستش و خیلی ذوق دارم جیمین گفته سوپرایز برام داره
ویو یونگی
اوف صبح با آلارم گوشی بیدار شدم و سریع رفتم شرکت اوفف دوباره این یونا هرزه اومد
یونا:ددی امروز جذاب شدی
یونگی:به من نگو ددی که همین اخراجت نکردم خودش خیلی
یونا بدون هیچ حرفی رفت منم نشستم پشت میز و به کارام رسیدم
فلش بک ساعت 9 شب ویو ا/ت
تو اتاقم بودم که صدای در اومد و فهمیدم بابا و جیمین بودن سریع رفتم پایین که بابا و جیمین و دیدیم سریع رفتم بغل بابا
جیمین :هیی پس من چی
ا/ت:بیا اینم برای شما
جیمین و بغل کردم و رفتیم شام بخوریم سر می ز غذا بودیم که بابام گوشیش زنگ خورد رفت 2 متر انور تر بعد چند دقیقه برگشت و
بابای ا/ت:ا/ت دخترم
ا/ت:بله بابا
ب:باید در مورد یک موضوعی باهات حرف بزنم
ا/ت:بفرماید
ب:راستش فردا شب قراره پسر خانواده ی مین بیاد خاستگاری و حق نداری جواب نه بدی اگه منو جیمین و دوست داری لطفا جواب نه بهشون نده این ازدواج باعث می شه خانواده ات بهت افتخار کنن مگه این آرزوت نبود
با این حرف پدرم تعظیم کوتاهی کردم و بدون هیچ حرفی رفتم داخل اتاقم و نشستم گریه کردم
ویو یونگی
شب از شرکت برگشتم خونه که پدرم و مادرم نشسته بودم رو مبل بهشون سلام کردم و خواستم برم ت اتاقم که
ب. ی:یونگی بیا بشین کارت دارم
رفتم کنارشون نشستم
ب. ی:یونگی من می دونم از زن ها بدت می یاد ولی الان 25 سالته تو باید ازدواج فردا شب می ریم خاستگاری با خانواده ی عروس خانوم مشورت کردیم امید وارم نه نگید
یونگی:چیییی(باداد) من این زن و قبول نمی کنممممم
ب. ی:بس کننن(باداد)
یونگی:باشه
و رفتم تو اتاقم
۱۰.۳k
۱۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.