رمان ماه من 🌙🙂
part 48
مهدیس:
حوصلم حسابی سر رفته بود...
هرکس مشغول کار خودش بود...
به عسل بگم شاید بیکار باشع بریم حداقل خرید...
رفتم اتاقش بهش گفتم میاد بریم خرید یا نه اونم قبول کرد...
آماده شدیم رفتیم پاساژ...
کلی خرید کردیم گفتیم خندیدیم بعدم رفتیم کافه...
خلاصه خیلی خوش گذاشت...
منتظر اسنپ بودیم که بیاد بریم خونه دیگه...
نمیدونم یهو یه کور از کجا پیدا شد خورد به من
من:هیننن نمیبینی مگه...
تمام خرید هام پخش زمین شده بود...
مهراب:من واقعا معذرت میخوام...
من:معذرت به چه درد من میخوره...
مشغول جمع کردن وسایلم شدم اون بیچاره هم سعی داشت کمک کنه اما من واقعا اعصابم خورد شده بود
من:نمیخواد کمک کنی بیا برو
یه معذرت خواهی دیگه کرد و بعدم رف
من:عسل کمک میکنی جمع کنیم اینارو
عسل:اره عزیزم
دوتایی جمع کردیم وسایل رو
یکم منتظر که موندیم اسنپ هم اومد
تصمیم گرفتم بریم شرکت چون ارسلان چند روزی خونه نیومده بود هی میگفت کار دارم هم نگرانش بودم هم دلم تنگ شده بود براش...
دیگه گفتم بریم اونجا اونم ببینم....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
مهدیس:
حوصلم حسابی سر رفته بود...
هرکس مشغول کار خودش بود...
به عسل بگم شاید بیکار باشع بریم حداقل خرید...
رفتم اتاقش بهش گفتم میاد بریم خرید یا نه اونم قبول کرد...
آماده شدیم رفتیم پاساژ...
کلی خرید کردیم گفتیم خندیدیم بعدم رفتیم کافه...
خلاصه خیلی خوش گذاشت...
منتظر اسنپ بودیم که بیاد بریم خونه دیگه...
نمیدونم یهو یه کور از کجا پیدا شد خورد به من
من:هیننن نمیبینی مگه...
تمام خرید هام پخش زمین شده بود...
مهراب:من واقعا معذرت میخوام...
من:معذرت به چه درد من میخوره...
مشغول جمع کردن وسایلم شدم اون بیچاره هم سعی داشت کمک کنه اما من واقعا اعصابم خورد شده بود
من:نمیخواد کمک کنی بیا برو
یه معذرت خواهی دیگه کرد و بعدم رف
من:عسل کمک میکنی جمع کنیم اینارو
عسل:اره عزیزم
دوتایی جمع کردیم وسایل رو
یکم منتظر که موندیم اسنپ هم اومد
تصمیم گرفتم بریم شرکت چون ارسلان چند روزی خونه نیومده بود هی میگفت کار دارم هم نگرانش بودم هم دلم تنگ شده بود براش...
دیگه گفتم بریم اونجا اونم ببینم....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.