عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Part:7
رفتم اتاق تهیونگ،
در زدم ،اما جوابی نشنیدم رفتم دفتر کارش شاید اونجا باشه،در زدم جواب داد،
=بیا تو،
رفتم تو تهیونگ رو میز کارش نشسته بود ، و چند تا برگه تو دستش بود ،
=عه ات تویی چیشده؟
+جونکوک....
=جونکوک، خب به جونکوک چی شده؟(خونسرد)
+اون تو اتاق از حال رفت ،(سرش رو میگیره پایین )
=خب؟
+(سرش رو میگیره بالا) خب چیه میگم تو اتاقش از حال رفت میگی خب،
=چیزی نیست فردا درست میشه ،
+تهیونگ اون برادرته،
=آها خب مگه تو دوست دخترش نیستی چرا تو اینکار رو نمیکنی هوم؟
+خب......چون اون سنگینه و من نمیتونم بلندش کنم ، ههههه اره دیگه حالا میری؟
خدایی نمیتونستم هی به پسر مردم دست بزنم که،
=باشه ،
تهیونگ از جاش بلند شد تا بره اتاق جونکوک اما میدونستم با حرفی که زدم قانع نشده(اینکه گفت جونکوک سنگینه نمیتونم بلندش کنم اون حرف)
تهیونگ رفت رفتم کنار میز کارش ، که عکس چند تا خلافکار رو دیدم که تو تلویزیون نشون داده بودن ،
اینا که بهشون نمیخورد پلیس باشن پس اینا چیه؟
خیلی سوال داشتم اما هیچکس اینجا سوال هایی که داشتم رو جواب نمیداد ،
تهیونگ برگشت سریع از پیش میز کارش رفتم کنار و جوری نشون دادم که دیگه دارم میرم ،
+ههههه من دیگه برم تهیونگ،
=هوم،
از اتاق زدم بیرون و در رو بستم ،
که یهو شنیدم گوشی تهیونگ زنگ خورد ،
وایسادم پیش در تا ببینم با کی داره حرف میزنه،شاید یه چیزایی فهمیدم.....
نمیدونم از بعضی از حرفاش هیچی نمیفهمیدم ولی درمورد اینکه اون و برادرش جونکوک مافیا هستن خوب فهمیدم ، یکم ترسناک بود ،
به در تکيه داده بودم که یهو در باز شد و افتادم بغل تهیونگ،
= داشتی چی کار میکردی؟
همون جور که تو بغلش بودم جواب دادم.............
ادامه دارد.......
Part:7
رفتم اتاق تهیونگ،
در زدم ،اما جوابی نشنیدم رفتم دفتر کارش شاید اونجا باشه،در زدم جواب داد،
=بیا تو،
رفتم تو تهیونگ رو میز کارش نشسته بود ، و چند تا برگه تو دستش بود ،
=عه ات تویی چیشده؟
+جونکوک....
=جونکوک، خب به جونکوک چی شده؟(خونسرد)
+اون تو اتاق از حال رفت ،(سرش رو میگیره پایین )
=خب؟
+(سرش رو میگیره بالا) خب چیه میگم تو اتاقش از حال رفت میگی خب،
=چیزی نیست فردا درست میشه ،
+تهیونگ اون برادرته،
=آها خب مگه تو دوست دخترش نیستی چرا تو اینکار رو نمیکنی هوم؟
+خب......چون اون سنگینه و من نمیتونم بلندش کنم ، ههههه اره دیگه حالا میری؟
خدایی نمیتونستم هی به پسر مردم دست بزنم که،
=باشه ،
تهیونگ از جاش بلند شد تا بره اتاق جونکوک اما میدونستم با حرفی که زدم قانع نشده(اینکه گفت جونکوک سنگینه نمیتونم بلندش کنم اون حرف)
تهیونگ رفت رفتم کنار میز کارش ، که عکس چند تا خلافکار رو دیدم که تو تلویزیون نشون داده بودن ،
اینا که بهشون نمیخورد پلیس باشن پس اینا چیه؟
خیلی سوال داشتم اما هیچکس اینجا سوال هایی که داشتم رو جواب نمیداد ،
تهیونگ برگشت سریع از پیش میز کارش رفتم کنار و جوری نشون دادم که دیگه دارم میرم ،
+ههههه من دیگه برم تهیونگ،
=هوم،
از اتاق زدم بیرون و در رو بستم ،
که یهو شنیدم گوشی تهیونگ زنگ خورد ،
وایسادم پیش در تا ببینم با کی داره حرف میزنه،شاید یه چیزایی فهمیدم.....
نمیدونم از بعضی از حرفاش هیچی نمیفهمیدم ولی درمورد اینکه اون و برادرش جونکوک مافیا هستن خوب فهمیدم ، یکم ترسناک بود ،
به در تکيه داده بودم که یهو در باز شد و افتادم بغل تهیونگ،
= داشتی چی کار میکردی؟
همون جور که تو بغلش بودم جواب دادم.............
ادامه دارد.......
۴.۶k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.