معجزه زندگی پارت ۱۵
بعد جدا شدیم کوک:خوب میخوام امشب معرفیت کنم به همه من:جونگ کوک میترسم دستمو گرفت کوک:از چی میترسی عزیزم من:از اینکه دردسر شه و داداشت بفهمه و کوک:راجب این چیزا فکر نکن داداشم اگه ببینه تو دوست دخترمی کاریت نداره من:واقعا کوک:اوهوم خوب بریم عزیزم نمیخواد از چیزی بترسی من پیشتم من:با وجود تو دیگه ترسی ندارم جام امنه😊کوک:همینجوری بخند من:باش کوک:بریم دیگه رفتیم جونگ کوک ندیمه رو صدا زد اومد بعد رفت داد زد همرو صدا زد همه جمع شدن ساعت ۹ بود همه جمع شدن ندیمه:همگی ساکت باشید ارباب میخواد حرف بزنه جونگ کوک شروع کرد به حرف زدن من وسطاش قلبم درد گرفت خودمو نگه داشتم بیهوش نشم دیگه تموم شد جونگ کوک به چهره من نگاه کرد کوک:جونگی حالت خوبه همون موقع از پشت افتادم تو بغل جونگ کوک
از زبون جونگ کوک
همون موقع از پشت داشت میوفتاد گرفتمش من:جونگی جونگی چشماتو باز کن گفتم برن پزشک رو خبر کنن بیاد بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تخت پزشک اومد تو از استرس داشتم میمیردم نگرانش بودم پزشک اومد من:پزشک حاله جونگی خوبه پزشک:خوبه بخاطر خستگی زیاد بوده من:آهه ممنون میتونی بری رفتم بغلش نشستم خوابیدم کنارش تا فردا صبح
از زبون خودم
از خواب بیدار شدم دیدم جونگ کوک کنارم خوابیده من طاق باز بودم سرم کج شده بود به سمت چپ و یه دستمم رو شیکمم بود و اون یکیم کنار سرم بود صورتش نزدیک صورتم بود دماغش به دماغم میخورد چشماشو باز کرد من:صبح بخیر کوک:صبح بخیر حالت خوبه من:آره خوبم دسته سمت راستمو گرفت انگوشتاشو لای انگوشتام کرد و بوسیدش لباشو چسبوند رو لبام و بوسید بعد جدا شد بلند شدم نشستم من:من برم بیرون کوک:باشه رفتم بیرون دسشویی دست و صورتمو شستم رفتم پیش سانی و از ندیمه گرفتمش همون موقع یه آقایی اومد سمتم آقا:سلام خانوم من:سلام چیشده آقا:یه خانومی اومدن اینجا با شما کار دارن من:خانوم آقا:بله
از زبون جونگ کوک
همون موقع از پشت داشت میوفتاد گرفتمش من:جونگی جونگی چشماتو باز کن گفتم برن پزشک رو خبر کنن بیاد بردمش تو اتاق گذاشتمش رو تخت پزشک اومد تو از استرس داشتم میمیردم نگرانش بودم پزشک اومد من:پزشک حاله جونگی خوبه پزشک:خوبه بخاطر خستگی زیاد بوده من:آهه ممنون میتونی بری رفتم بغلش نشستم خوابیدم کنارش تا فردا صبح
از زبون خودم
از خواب بیدار شدم دیدم جونگ کوک کنارم خوابیده من طاق باز بودم سرم کج شده بود به سمت چپ و یه دستمم رو شیکمم بود و اون یکیم کنار سرم بود صورتش نزدیک صورتم بود دماغش به دماغم میخورد چشماشو باز کرد من:صبح بخیر کوک:صبح بخیر حالت خوبه من:آره خوبم دسته سمت راستمو گرفت انگوشتاشو لای انگوشتام کرد و بوسیدش لباشو چسبوند رو لبام و بوسید بعد جدا شد بلند شدم نشستم من:من برم بیرون کوک:باشه رفتم بیرون دسشویی دست و صورتمو شستم رفتم پیش سانی و از ندیمه گرفتمش همون موقع یه آقایی اومد سمتم آقا:سلام خانوم من:سلام چیشده آقا:یه خانومی اومدن اینجا با شما کار دارن من:خانوم آقا:بله
۵۳.۰k
۱۲ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.