دو پارتی=استاد(تهکوک)
(ته.۲۰ ساله)(کوک،۲۷ ساله)
ته. صبح با صدای اجوما بیدار شدم
اجوما.پسرم رئیس جئون گفتن امروز واسه دانشگاه دیر نکنید مگر نه خودتون می دونید چی می شه (اجوما بعد گفتن این حرفا رفت)
ویو ته.با حرص پاشدم و لباسام رو پوشیدم و وقتی داشتم لباس می پوشیدم غر می زدم ،آخه چرا پارتنرم استادمه بعد نمی تونم بمونم خونه یا سوالای امتحان رو بدونم ،هوف بعد غر زدن رفتم و سوار ماشین شدم و بعد حدودا ۱۵مین رسیدیم جلوی دانشگاه با بی حوصلگی رفتم به سمت کلاس ،همه ی بچه هامشغول یه کاری بودن منم مثل همیشه بی صدا رفتم و کنار پنجره نشستم که حدود ۳ مین بعد آقای جئون تشریف فرما شدن،کوک سلام داد به دانشجو ها که چشمش به من افتاد و یه پوزخند زد و بعدش نشست سر جاش و گفت کتاب هامون رو باز کنیم ،تموم مدت بهش زول زده بودم هع مثل همیشه هنگام تدریس خیلی جذاب بود
ویو کوک.وارد کلاس شدم و به همه سلام دادم که چشمم رو تایگر کوچولو افتاد که حرصی بهم زول زده بود ،یه پوزخند زدم و نشستم و شروع کردم به تدریس ،مثل همیشه دوتا تیله بهم زول زده بود حتی اگه بهش نگاه نمی کردم می تونستم نگاهاش رو که سر تا پام و برسی می کرد رو بفهمم
ویو ته.حوصلم سر رفت پس شروع کردم کنار کتابم طراحی کشیدم که بعد چند مین سایه ی یه نفر رو کتابم افتاد،هوف باید فاتحم رو بخونم آروم و با تردید سرم رو بالا آوردم که دیدم کوک بهم زول زده و به زور لبام رو تکون دادم و گفتم.ا استاد چ چیزی شده
ته. صبح با صدای اجوما بیدار شدم
اجوما.پسرم رئیس جئون گفتن امروز واسه دانشگاه دیر نکنید مگر نه خودتون می دونید چی می شه (اجوما بعد گفتن این حرفا رفت)
ویو ته.با حرص پاشدم و لباسام رو پوشیدم و وقتی داشتم لباس می پوشیدم غر می زدم ،آخه چرا پارتنرم استادمه بعد نمی تونم بمونم خونه یا سوالای امتحان رو بدونم ،هوف بعد غر زدن رفتم و سوار ماشین شدم و بعد حدودا ۱۵مین رسیدیم جلوی دانشگاه با بی حوصلگی رفتم به سمت کلاس ،همه ی بچه هامشغول یه کاری بودن منم مثل همیشه بی صدا رفتم و کنار پنجره نشستم که حدود ۳ مین بعد آقای جئون تشریف فرما شدن،کوک سلام داد به دانشجو ها که چشمش به من افتاد و یه پوزخند زد و بعدش نشست سر جاش و گفت کتاب هامون رو باز کنیم ،تموم مدت بهش زول زده بودم هع مثل همیشه هنگام تدریس خیلی جذاب بود
ویو کوک.وارد کلاس شدم و به همه سلام دادم که چشمم رو تایگر کوچولو افتاد که حرصی بهم زول زده بود ،یه پوزخند زدم و نشستم و شروع کردم به تدریس ،مثل همیشه دوتا تیله بهم زول زده بود حتی اگه بهش نگاه نمی کردم می تونستم نگاهاش رو که سر تا پام و برسی می کرد رو بفهمم
ویو ته.حوصلم سر رفت پس شروع کردم کنار کتابم طراحی کشیدم که بعد چند مین سایه ی یه نفر رو کتابم افتاد،هوف باید فاتحم رو بخونم آروم و با تردید سرم رو بالا آوردم که دیدم کوک بهم زول زده و به زور لبام رو تکون دادم و گفتم.ا استاد چ چیزی شده
۱۰.۱k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.