پارت هفتم where are you? (کجایی؟) به روایت زیحا
ساعت سه بعد از ظهر بود بر خلاف اینکه اکتبر بود اما افتاب شدیدی به شیشه ماشین میزد.کافه تریا رو بلد بودم،تولدم رو اونجا جشن گرفتیم.نیم ساعت بعد به کافه رسیدم. ماشینم رو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم،خواستم در ماشین رو قفل کنم که صدایی رو شنیدم.برای اینکه مطمئن شم با من حرف میزنه برگشتم. مرد جوانی که لباس پیش خدمت ها رو پوشیده بود،گفت:
_اقا اینجا جای پارک نیست.
_من الان باید برم تو.
خواستم بی توجه به راهم ادامه بدم که دستم رو گرفت:
_اگه عجله دارین سویچ رو بدین، من براتون پارک میکنم.جای پارک رو هم وقتی رفتید سر میزتون بهتون میگم تا اطلاع داشته باشید.
_نمیخوام سر میز بشینم،یه لحظه میرم تو و برمیگردم.
_اقا خواهش میکنم.کار من اینه اگه درست انجام ندم اخراج میشم.
از کلافگی دستم رو لای موهام انداختم.نفس عمیقی کشیدم و خودم رو کنترل کردم.مسئله مهم تر رزالین بود نه چیز دیگه ای.
_خیل خب.بگیر اینم سویچ.
_متشکرم اقا.خیلی متشکرم.
به سمت در کافه حرکت کردم.وقتی فهمیدم تند راه میرم که ادم های اطرافم به نظرم خیلی اروم راه میرفتند.جلوی در پر از دخترها و پسرهای دانش اموز و دانشجو بود که با کوله پشتی های سنگین روی دوش شان منتظر بودند تا به مسئول پذیرش، بلیط رزرو شده را نشان دهند و بعضی دیگر در انتظار رزرو کردن میز بودند.مشتری های دیگر پدر و مادرانی بودند که با فرزند کوچکشان طوری سرمست ایستاده بودند و میخندیدند که معلوم بود برای جشن گرفتن چیزی به کافه امدند.گروه اخر مشتریانی که دیدم زوج های جوان بودند انها دست در دست یکدیگر با لبخند به یکدیگر زل زده بودند و حرف میزدند و برایشان اهمیتی نداشت که تا چند دقیقه یا حتی چند ساعت دیگر اینجا منتظر خواهند ماند.همه این ادم ها جلوی در ورودی را اشغال کرده بودند،سرم را از لابه لای جمعیت چرخاندم تا بلکه بتوانم حدس بزنم تا چند دقیقه دیگر اینجا خواهم ماند.مردی با لباس سفید که روی سینه اش اسم کافه را نوشته بود با پیش بند مشکی طوری لبخند میزد که من از دور میتوانستم تمام دندان هایش را بشمارم.جلوی همه ایستاد و با صدای بلند گفت:
_از همه مشتریان عزیز میخوام صف تشکیل بدین و به ارومی بیاین داخل.لطفا کسایی که میز رزرو شده دارند اول صف بایستند.بقیه هم نگران نباشید طبقه های بالا برای پذیرایی شما اماده ست.
و با همان لبخند به داخل رفت.جمعیت تکان خورد و کمی طول کشید تا پشت سر هم بایستند.من هم به تبعیت از دیگران در یک صف ایستادم.نمیدانستم چقدر باید بایستم تا وقتی که تعداد جمعیت کم نمیشد.خسته شدم،تابش افتاب کمتر شده بود،شاید هم من به تابیدن ان عادت کرده بودم.وزن بدنم را روی یک پا انداختم و دستانم را به کمرم تکیه دادم.گهگاهی به جمعیت نگاه میکردم و گهگاهی به فکر فرو میرفتم،ایا واقعا امدنم به اینجا کار درستی ست؟برای چه به اینجا امدم؟و دنبال کی میگردم؟دوباره به در نگاه کردم. مردی با همان لباس فرم به سمت در میرفت. با دقت که نگاهش کردم همان مردی بود که سویچ را از من گرفت تا ماشین را جابه جا کند.از صف خارج شدم و به سمت مرد حرکت کردم.صدایی از پشت سرم امد:
_هی اقا اگه بری دیگه نمیتونی ادعا کنی جلوی من بودی ها.
وقت جواب دادن به او را نداشتم.مرد با سرعت به در نزدیک میشد.یک قدم مانده بود تا به در برسد که دستش را گرفتم،برگشت و به من نگاه کرد.وقتی مرا شناخت لبخند کمرنگی زد.
_آه اقا باید منو ببخشین به خاطر همین ماشینتون رو بردم جای دیگه پارک کنم.اگه اخر هفته ها اینجا اومده باشین، میدونین که اخر هفته ها اینجا چه خبره.
_میدونم قبلا اینجا اومدم.
_ببخشید قربان،پر حرفی کردم.بفرمایید اینم سویچ.ماشین رو کنار...
_من باید برم تو.
_بله منتظر باشید میاین تو.
_نه همین الان.
_اما...
_جبران میکنم.
نگاهی به سر تا پای من انداخت و لب پایینش را گاز گرفت.بعد از کمی فکر جواب داد:
_پشت سر من فقط بیا تو.اگه فحش هم شنیدی جواب نده.
_خیل خب...
_اقا اینجا جای پارک نیست.
_من الان باید برم تو.
خواستم بی توجه به راهم ادامه بدم که دستم رو گرفت:
_اگه عجله دارین سویچ رو بدین، من براتون پارک میکنم.جای پارک رو هم وقتی رفتید سر میزتون بهتون میگم تا اطلاع داشته باشید.
_نمیخوام سر میز بشینم،یه لحظه میرم تو و برمیگردم.
_اقا خواهش میکنم.کار من اینه اگه درست انجام ندم اخراج میشم.
از کلافگی دستم رو لای موهام انداختم.نفس عمیقی کشیدم و خودم رو کنترل کردم.مسئله مهم تر رزالین بود نه چیز دیگه ای.
_خیل خب.بگیر اینم سویچ.
_متشکرم اقا.خیلی متشکرم.
به سمت در کافه حرکت کردم.وقتی فهمیدم تند راه میرم که ادم های اطرافم به نظرم خیلی اروم راه میرفتند.جلوی در پر از دخترها و پسرهای دانش اموز و دانشجو بود که با کوله پشتی های سنگین روی دوش شان منتظر بودند تا به مسئول پذیرش، بلیط رزرو شده را نشان دهند و بعضی دیگر در انتظار رزرو کردن میز بودند.مشتری های دیگر پدر و مادرانی بودند که با فرزند کوچکشان طوری سرمست ایستاده بودند و میخندیدند که معلوم بود برای جشن گرفتن چیزی به کافه امدند.گروه اخر مشتریانی که دیدم زوج های جوان بودند انها دست در دست یکدیگر با لبخند به یکدیگر زل زده بودند و حرف میزدند و برایشان اهمیتی نداشت که تا چند دقیقه یا حتی چند ساعت دیگر اینجا منتظر خواهند ماند.همه این ادم ها جلوی در ورودی را اشغال کرده بودند،سرم را از لابه لای جمعیت چرخاندم تا بلکه بتوانم حدس بزنم تا چند دقیقه دیگر اینجا خواهم ماند.مردی با لباس سفید که روی سینه اش اسم کافه را نوشته بود با پیش بند مشکی طوری لبخند میزد که من از دور میتوانستم تمام دندان هایش را بشمارم.جلوی همه ایستاد و با صدای بلند گفت:
_از همه مشتریان عزیز میخوام صف تشکیل بدین و به ارومی بیاین داخل.لطفا کسایی که میز رزرو شده دارند اول صف بایستند.بقیه هم نگران نباشید طبقه های بالا برای پذیرایی شما اماده ست.
و با همان لبخند به داخل رفت.جمعیت تکان خورد و کمی طول کشید تا پشت سر هم بایستند.من هم به تبعیت از دیگران در یک صف ایستادم.نمیدانستم چقدر باید بایستم تا وقتی که تعداد جمعیت کم نمیشد.خسته شدم،تابش افتاب کمتر شده بود،شاید هم من به تابیدن ان عادت کرده بودم.وزن بدنم را روی یک پا انداختم و دستانم را به کمرم تکیه دادم.گهگاهی به جمعیت نگاه میکردم و گهگاهی به فکر فرو میرفتم،ایا واقعا امدنم به اینجا کار درستی ست؟برای چه به اینجا امدم؟و دنبال کی میگردم؟دوباره به در نگاه کردم. مردی با همان لباس فرم به سمت در میرفت. با دقت که نگاهش کردم همان مردی بود که سویچ را از من گرفت تا ماشین را جابه جا کند.از صف خارج شدم و به سمت مرد حرکت کردم.صدایی از پشت سرم امد:
_هی اقا اگه بری دیگه نمیتونی ادعا کنی جلوی من بودی ها.
وقت جواب دادن به او را نداشتم.مرد با سرعت به در نزدیک میشد.یک قدم مانده بود تا به در برسد که دستش را گرفتم،برگشت و به من نگاه کرد.وقتی مرا شناخت لبخند کمرنگی زد.
_آه اقا باید منو ببخشین به خاطر همین ماشینتون رو بردم جای دیگه پارک کنم.اگه اخر هفته ها اینجا اومده باشین، میدونین که اخر هفته ها اینجا چه خبره.
_میدونم قبلا اینجا اومدم.
_ببخشید قربان،پر حرفی کردم.بفرمایید اینم سویچ.ماشین رو کنار...
_من باید برم تو.
_بله منتظر باشید میاین تو.
_نه همین الان.
_اما...
_جبران میکنم.
نگاهی به سر تا پای من انداخت و لب پایینش را گاز گرفت.بعد از کمی فکر جواب داد:
_پشت سر من فقط بیا تو.اگه فحش هم شنیدی جواب نده.
_خیل خب...
۵.۹k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.