پارت۸۸ (خوش اومدی عزیزم )
توي آسمونه!
- واقعيته!
- هنوزم نمي خواي بهم علت جواب ردت و بگي؟ شايد بتونم راضيت کنم. ترسا تو تنها دختري هستي که تونستي دل من و بلرزوني. من اين جواب ردت و بيشتر مي ذارم به حساب ناز دخترونه ات. من صبرم زياده!
- هر جور دوست داري، ولي من نظرم عوض نمي شه.
- منم همين طور.
از جا بلند شدم و گفتم:
- من ديگه بايد برم.
اونم بلند شد و گفت:
- بودي حالا.
- چه زود شما پسر خاله شدي؟!
خنديد و گفت:
- آدم با کسي که دوسش داره راحته خانوم کوچولو، انگار که هميشه مي شناختش!
- شما ديگه روتون داره زيادي باز مي شه، خداحافظ.
- ترسا خانومي، ماشين داري؟ اگه نداري برسونمت.
از لاي دندان هاي به هم فشرده ام غريدم:
- خداحافظ.
صبر نکردم ماني هم بياد، چون از دستش حسابي عصبي بودم. حق نداشت من و با نويد تنها بذاره. من جوابم و به نويد داده بودم و ديگه حرفي باهاش نداشتم. با عصبانيت از شرکت خارج شدم و در رو به هم کوبيدم. اي خدا کي پنج شنبه مي اومد و تکليف من مشخص مي شد؟ کاش يه شماره تلفن از آرتان داشتم. نکنه ديگه توي اون رستوران پيداشون نشه و من و سر کار گذاشته باشه؟! نکنه بخواد اذيتم کنه؟ کاش يه شماره ازش گرفته بودم. هميشه عقلم دير به کار مي افتاد. اين قدر کنار خيابون ايستادم تا بالاخره تاکسي گيرم اومد و سوار شدم. در طول مسير تا خونه فقط به جواب آرتان فکر مي کردم. تا پنج شنبه من از زور فکر و خيال ديوونه مي شدم.
- واقعيته!
- هنوزم نمي خواي بهم علت جواب ردت و بگي؟ شايد بتونم راضيت کنم. ترسا تو تنها دختري هستي که تونستي دل من و بلرزوني. من اين جواب ردت و بيشتر مي ذارم به حساب ناز دخترونه ات. من صبرم زياده!
- هر جور دوست داري، ولي من نظرم عوض نمي شه.
- منم همين طور.
از جا بلند شدم و گفتم:
- من ديگه بايد برم.
اونم بلند شد و گفت:
- بودي حالا.
- چه زود شما پسر خاله شدي؟!
خنديد و گفت:
- آدم با کسي که دوسش داره راحته خانوم کوچولو، انگار که هميشه مي شناختش!
- شما ديگه روتون داره زيادي باز مي شه، خداحافظ.
- ترسا خانومي، ماشين داري؟ اگه نداري برسونمت.
از لاي دندان هاي به هم فشرده ام غريدم:
- خداحافظ.
صبر نکردم ماني هم بياد، چون از دستش حسابي عصبي بودم. حق نداشت من و با نويد تنها بذاره. من جوابم و به نويد داده بودم و ديگه حرفي باهاش نداشتم. با عصبانيت از شرکت خارج شدم و در رو به هم کوبيدم. اي خدا کي پنج شنبه مي اومد و تکليف من مشخص مي شد؟ کاش يه شماره تلفن از آرتان داشتم. نکنه ديگه توي اون رستوران پيداشون نشه و من و سر کار گذاشته باشه؟! نکنه بخواد اذيتم کنه؟ کاش يه شماره ازش گرفته بودم. هميشه عقلم دير به کار مي افتاد. اين قدر کنار خيابون ايستادم تا بالاخره تاکسي گيرم اومد و سوار شدم. در طول مسير تا خونه فقط به جواب آرتان فکر مي کردم. تا پنج شنبه من از زور فکر و خيال ديوونه مي شدم.
۲.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.