فن فیک چیبی کوچولو من:)پارت ۱۱:)
ب مناسبت تولد مایکی چند تا پارت میدم:))
.
منم بدون توجه ب حرف های بقیه فقط میدویدم و میدویدم هوا افتضاح بود و داشت آروم آروم بارون میومد آسمون عصبی بود و رعد و برق پشت رعد و برق میزد آنقدر دویدم تا ب ی جایی رسیدم و زمزمه کردم.
من:اینجا جایست ک اولین اله ثورا ب این دنیای خیالی پا میگذارد تا با انسانی ک دوستش دارد بماند اله ثورا در شبی پر هیاهو و طوفانی خودش را از این دنیای خیالی آزاد کرده این دنیا را برای انسانی ک دوستش دارد رها میکند تا آن انسان از درد و رنج و نفرین آزاد یابد اگر اله ثورا این دنیای دروغین را آزاد نکند از اله بودن بر کنار و انسانی ک دوستش دارد را از دست میدهد و تا آخر عمرش با درد و رنج سپری میکند. خدای بزرگ لطفاً من را از این دنیای خیالی آزاد کن و من را بخاطر پسری ک دوستش دارم جای مایکی قربانی کن.
وقتی این کلمات رو زمزمه کردم آسمون کمکم عصبانیتش فروکش کرد و یک پرتو پر نور ب روی سر من تابید من وسط اون پرتو نور بودم.
بنظر میرسید ک خدا فرزند خودش اله ثورا یعنی من رو بخشید.
وقتی ک کارم تموم شد مایکی و بقیه بچه ها رسیدن و من با لبخند همینجور ک اشک می ریختم ب مایکی نگاه کردم و گفتم:
من:مانجی من عاشقتم. من از اولشم برای نجات ت ب این دنیا اومدم امیدوارم بخاطر تمام کار های ک کردم ی روزی منو ببخشی.
همینجور ک این جملات رو بر زبون می اوردم نور زیاد پراکنده شد و همه چشماشون رو بستن.
وقتی چشماشون رو باز کردن من اونجا نبودم و مایکی ب حالت قبلش برگشته بود.
روز ها گذشت و فراموش کردن من برای مایکی خیلی سخت بود.
هیچ وقت قرار نبود ک مایکی دوباره دورایاکی مخصوص و شیرینش رو ببینه.
اما بازم امید داشت ک ی روز مثل همون روزی ک هم رو ملاقات کردیم بازم بتونه من رو ببینه.
ویو ب گذشته:
هوا طوفانی و بارونی بود. چهار روز بود ک هوا گرفته بود و همش بارون میومد. مایکی و دراکن بدو بدو ب ی سوپر مارکت رفتن و اونجا از این هوای طوفانی ترسناک در امان بودن.
اون موقع مایکی و دراکن تازه ب کلاس هفتم اومده بودن همون سالی ک تازه با ا/ت قرار بود آشنا بشن.
وقتی ک آسمون آروم تر شده بود و هوا دیگه پر هیاهو نبود از سوپر مارکت زدن بیرون و ب سمت مدرسه مایکی رفتن وقتی وارد کلاس شدن معلم هم پشت سر مایکی ب کلاس اومد و همه برپا زدن.
هفت روز از شروع شدن مدارس گذشته بود ک معلم ب همه بچها گفت:
معلم:خب بچه ها روز همگی بخیر امروز زود اومدم سر کلاس چون قراره ی دانش آموز جدید وارد کلاستون بشه.
و همون دقیقه در باز شد و معلم گفت:
معلم :عزیزم بیا داخل بچه ها این دانش آموز جدیدمون هست. عزیزم خودتو معرفی کن
منم اومدم پیش معلم و خودم رو معرفی کردم.
من:...
منتظر پارت بعد باشید:))
.
منم بدون توجه ب حرف های بقیه فقط میدویدم و میدویدم هوا افتضاح بود و داشت آروم آروم بارون میومد آسمون عصبی بود و رعد و برق پشت رعد و برق میزد آنقدر دویدم تا ب ی جایی رسیدم و زمزمه کردم.
من:اینجا جایست ک اولین اله ثورا ب این دنیای خیالی پا میگذارد تا با انسانی ک دوستش دارد بماند اله ثورا در شبی پر هیاهو و طوفانی خودش را از این دنیای خیالی آزاد کرده این دنیا را برای انسانی ک دوستش دارد رها میکند تا آن انسان از درد و رنج و نفرین آزاد یابد اگر اله ثورا این دنیای دروغین را آزاد نکند از اله بودن بر کنار و انسانی ک دوستش دارد را از دست میدهد و تا آخر عمرش با درد و رنج سپری میکند. خدای بزرگ لطفاً من را از این دنیای خیالی آزاد کن و من را بخاطر پسری ک دوستش دارم جای مایکی قربانی کن.
وقتی این کلمات رو زمزمه کردم آسمون کمکم عصبانیتش فروکش کرد و یک پرتو پر نور ب روی سر من تابید من وسط اون پرتو نور بودم.
بنظر میرسید ک خدا فرزند خودش اله ثورا یعنی من رو بخشید.
وقتی ک کارم تموم شد مایکی و بقیه بچه ها رسیدن و من با لبخند همینجور ک اشک می ریختم ب مایکی نگاه کردم و گفتم:
من:مانجی من عاشقتم. من از اولشم برای نجات ت ب این دنیا اومدم امیدوارم بخاطر تمام کار های ک کردم ی روزی منو ببخشی.
همینجور ک این جملات رو بر زبون می اوردم نور زیاد پراکنده شد و همه چشماشون رو بستن.
وقتی چشماشون رو باز کردن من اونجا نبودم و مایکی ب حالت قبلش برگشته بود.
روز ها گذشت و فراموش کردن من برای مایکی خیلی سخت بود.
هیچ وقت قرار نبود ک مایکی دوباره دورایاکی مخصوص و شیرینش رو ببینه.
اما بازم امید داشت ک ی روز مثل همون روزی ک هم رو ملاقات کردیم بازم بتونه من رو ببینه.
ویو ب گذشته:
هوا طوفانی و بارونی بود. چهار روز بود ک هوا گرفته بود و همش بارون میومد. مایکی و دراکن بدو بدو ب ی سوپر مارکت رفتن و اونجا از این هوای طوفانی ترسناک در امان بودن.
اون موقع مایکی و دراکن تازه ب کلاس هفتم اومده بودن همون سالی ک تازه با ا/ت قرار بود آشنا بشن.
وقتی ک آسمون آروم تر شده بود و هوا دیگه پر هیاهو نبود از سوپر مارکت زدن بیرون و ب سمت مدرسه مایکی رفتن وقتی وارد کلاس شدن معلم هم پشت سر مایکی ب کلاس اومد و همه برپا زدن.
هفت روز از شروع شدن مدارس گذشته بود ک معلم ب همه بچها گفت:
معلم:خب بچه ها روز همگی بخیر امروز زود اومدم سر کلاس چون قراره ی دانش آموز جدید وارد کلاستون بشه.
و همون دقیقه در باز شد و معلم گفت:
معلم :عزیزم بیا داخل بچه ها این دانش آموز جدیدمون هست. عزیزم خودتو معرفی کن
منم اومدم پیش معلم و خودم رو معرفی کردم.
من:...
منتظر پارت بعد باشید:))
۶.۱k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.