فیک کوک«عشق و انتقام» p18
*کوک(kook)*
داخل بیمارستان بودیم.. داشتن جسد کیم دوهیوک رو برسی میکردن.. بابام خیلی بی قرار بود!!
جیهو: من برم ببینم چیشد؟!
*جیهو(Jihou)*
رفتم سمت در و دکتر اومد مانعم شد!!
_کجا میرین اقا؟! داریم کارمون رو انجام میدیم
+ببین بچه خوشگل(یقشو گرفتم و محکم زدم به دیوار) من میدونم شما جای چاقو رو تشخیص دادین!! اگه.. اگه حرفی بزنین!! خودتون میدونین و من..میگین که جای گرگه!! فهمیدی؟!؟
_ب.. بله
+گمشو!!!
و رفتم سمت بچه ها و منتظر وایسادیم و بعد یکساعت دکتر اومد
دکتر: خب ما تحقیقات رو انجام دادیم
لونا: و...؟!
دکتر: جسد توسط گرگ ها به قتل رسیده!! اینو مطمئنیم
یو رام: ی.. یعنی نمیشه کاری کرد؟
دکتر: متاسفم...
یهو لونا نشست رو زمین و زد زیر گریه!!
*آری(Ari)*
یه حس بدی داشتم.. چرا نگفتم کار جیهوعه؟! چی مانعم شد؟! برای چی اینجوری شد؟! چرا بابارو نجات ندادم؟! حس بد داشت خفم میکرد و این مشکل مادرزادی بدتر!!!
روزی که قراره بابا رو خاک کنیم فرداعه و مامان و یو رام اصلا آماده نیستن!! یهو هه نا اومد و محکم بغلم کرد.. نمیدونم چرا اما انگار واقعا با این بغل نیاز داشتم!!
«فلش بک»
تو مراسم مامان از گریه غش کرده بود و جیهوپ و جونگ کوک هم داشتن یو رام رو آروم میکردن.. من حالم.. خب نمیدونم چطوری بود
وقتی همه رفتن و خودمون چندتا بچه موندیم.. منظورم من و یو رام و جیهوپ و جیانا و هه نا و جونگ کوکه
یهو حس کردم سرم سر شد و افتادم
هه نا: آری خوبیی؟! چت شد؟!
دستمو گذاشتم رو سرم و گفتم: نمیدونم...
هه نا: بیا اینجا بشین!!
نشسته بودم که یه شخص با جسه بزرگ نزدیکم شد
_ اینو بخور!!
+اوه ممنونم جونگ کوک شیی!!
_تسلیت میگم!!
+ممنون.. هر چند.. میگم.. میشه یه رازی رو بهت بگم؟!
_حتما.. اگه کمکت میکنه خوب شی
+قول بده به کسی نگی!!
_قول
+من یه بیماری به نام آلکسی تایمیا دارم!! این اختلال باعث میشه نه احساس شادی نه غم نه حسادت و نه حتی ترس رو احساس کنم!! برای همینم خونسردم!!
_با خودم گفتم.. تو حتی یه قطره اشکم نریختی و باعث تعجب بود!!
+اوهوم.. این راز بسن خودمون میمونه دیگه!؟!
_حتما!!
داخل بیمارستان بودیم.. داشتن جسد کیم دوهیوک رو برسی میکردن.. بابام خیلی بی قرار بود!!
جیهو: من برم ببینم چیشد؟!
*جیهو(Jihou)*
رفتم سمت در و دکتر اومد مانعم شد!!
_کجا میرین اقا؟! داریم کارمون رو انجام میدیم
+ببین بچه خوشگل(یقشو گرفتم و محکم زدم به دیوار) من میدونم شما جای چاقو رو تشخیص دادین!! اگه.. اگه حرفی بزنین!! خودتون میدونین و من..میگین که جای گرگه!! فهمیدی؟!؟
_ب.. بله
+گمشو!!!
و رفتم سمت بچه ها و منتظر وایسادیم و بعد یکساعت دکتر اومد
دکتر: خب ما تحقیقات رو انجام دادیم
لونا: و...؟!
دکتر: جسد توسط گرگ ها به قتل رسیده!! اینو مطمئنیم
یو رام: ی.. یعنی نمیشه کاری کرد؟
دکتر: متاسفم...
یهو لونا نشست رو زمین و زد زیر گریه!!
*آری(Ari)*
یه حس بدی داشتم.. چرا نگفتم کار جیهوعه؟! چی مانعم شد؟! برای چی اینجوری شد؟! چرا بابارو نجات ندادم؟! حس بد داشت خفم میکرد و این مشکل مادرزادی بدتر!!!
روزی که قراره بابا رو خاک کنیم فرداعه و مامان و یو رام اصلا آماده نیستن!! یهو هه نا اومد و محکم بغلم کرد.. نمیدونم چرا اما انگار واقعا با این بغل نیاز داشتم!!
«فلش بک»
تو مراسم مامان از گریه غش کرده بود و جیهوپ و جونگ کوک هم داشتن یو رام رو آروم میکردن.. من حالم.. خب نمیدونم چطوری بود
وقتی همه رفتن و خودمون چندتا بچه موندیم.. منظورم من و یو رام و جیهوپ و جیانا و هه نا و جونگ کوکه
یهو حس کردم سرم سر شد و افتادم
هه نا: آری خوبیی؟! چت شد؟!
دستمو گذاشتم رو سرم و گفتم: نمیدونم...
هه نا: بیا اینجا بشین!!
نشسته بودم که یه شخص با جسه بزرگ نزدیکم شد
_ اینو بخور!!
+اوه ممنونم جونگ کوک شیی!!
_تسلیت میگم!!
+ممنون.. هر چند.. میگم.. میشه یه رازی رو بهت بگم؟!
_حتما.. اگه کمکت میکنه خوب شی
+قول بده به کسی نگی!!
_قول
+من یه بیماری به نام آلکسی تایمیا دارم!! این اختلال باعث میشه نه احساس شادی نه غم نه حسادت و نه حتی ترس رو احساس کنم!! برای همینم خونسردم!!
_با خودم گفتم.. تو حتی یه قطره اشکم نریختی و باعث تعجب بود!!
+اوهوم.. این راز بسن خودمون میمونه دیگه!؟!
_حتما!!
۱۱.۰k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.