رمان ماه من🌙🙂
part 68
پانیذ:
همه شب خونه ما بودن...
سعی میکردم به ممد بی تفاوت باشم که موفقم بودم...
با دخترا مشغول صبحت بودیم....
آتوسا دختر خیلی خاکی و مهربونی بود هممون خیلی باهاش صمیمی شدیم...
با عسلم مثل قبل بودم اون تقصیری نداره اونم عاشق شده گناه نکرده که منم باید عادت کنم...
صدای آیفون بلد شد...
من:باز میکنم...
پاشدم رفتم سمت آیفون که دیانا گفت:خرابه دورت بگردم از صبح کار نمیکنه فقط زنگ میخوره باز نمیکنه بی زحمت تو که ایستادی تا پایین برو ببین کیه...
یه لبخند حرص دار زدم و از خونه زدم بیرون...
کفشامو پوشیدم و همین بین گفتم:کیعهه؟
لال بود مثل اینکه بنده خدا...
رفتم در و باز کردم...
یه پسر خیلی قد بلند پشت در بود...
من:بفرما با کی کار دارین؟
رضا:منزل کاشی؟
من:نه منزل سرامیک🤣
دیدم طرف داره جوری نگام میکنه انگار دیوونم سری خودم و جم و جور کردم پرسیدم:با کی کار دارین؟
رضا:ارسلان!
من:چیکارش داری؟
رضا:شما همیشه همین قدر نمک و پر حرف هستین کارش دارم دیگه😐
چشمامو براش ریز کردم😑
بعدم صدامو انداختم پس کلم
من:ارسلانننننننن!!!
رضا:ای مامان گوشم
من:الان میاد😁
با لبخند رفتم داخل و دلم خنک شد از اینکه حالشو گرفتم...
ارسلان:چه خبرته چی شده کیه؟
من:نمیدونم با تو کار دارن...
رفتم پیش دخترا نشستم...
دیانا دم گوشم گفت:پانیذ امشب نقشه ها داریم...
من:چیه چی شده؟
دیانا:باید متین و نیکا رو آشتی بدیم...
من:اهم اهم
دیانا:چته؟
من:نامزد الدنگش هست چجوری میخوای آشتی بدی آخه...
دیانا:اون با من😉
من:خب میخوای چیکار کنی...
دیانا:ارسلان و نیکا رو میپیچونیم بقیمون میشینم من بگم چیکا کنیم
من:باشه...ارسلان و چرا؟
دیانا:نه تورو خدا برو بهش بگو خواهرش و میخوایم برسونیم به دوستش 😐💔
من:راست میگی ها😂😐
نیکا:چی پچ پچ میکنید حواسم بهتون هست بگید چه نقشه ای واسه کدوم بدبخت کشیدید؟
دیانا و من :هیچی بابا...
یکم بعد ارسلان و اون پسره اومدن تو...
ارسلان:خب یه مهمون دیگه داریم رضا شریک جدید شرکت البته دوست مهرابم هست اومده بود یه پرونده بهم بده منم گفتم بیاد دور هم باشیم😁
من:ای من زبونتو ...
ارسلان:چی پانیذ
من:هیچی 😅
چشم غره رفتم به دوتاشون و سکوت کردم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
پانیذ:
همه شب خونه ما بودن...
سعی میکردم به ممد بی تفاوت باشم که موفقم بودم...
با دخترا مشغول صبحت بودیم....
آتوسا دختر خیلی خاکی و مهربونی بود هممون خیلی باهاش صمیمی شدیم...
با عسلم مثل قبل بودم اون تقصیری نداره اونم عاشق شده گناه نکرده که منم باید عادت کنم...
صدای آیفون بلد شد...
من:باز میکنم...
پاشدم رفتم سمت آیفون که دیانا گفت:خرابه دورت بگردم از صبح کار نمیکنه فقط زنگ میخوره باز نمیکنه بی زحمت تو که ایستادی تا پایین برو ببین کیه...
یه لبخند حرص دار زدم و از خونه زدم بیرون...
کفشامو پوشیدم و همین بین گفتم:کیعهه؟
لال بود مثل اینکه بنده خدا...
رفتم در و باز کردم...
یه پسر خیلی قد بلند پشت در بود...
من:بفرما با کی کار دارین؟
رضا:منزل کاشی؟
من:نه منزل سرامیک🤣
دیدم طرف داره جوری نگام میکنه انگار دیوونم سری خودم و جم و جور کردم پرسیدم:با کی کار دارین؟
رضا:ارسلان!
من:چیکارش داری؟
رضا:شما همیشه همین قدر نمک و پر حرف هستین کارش دارم دیگه😐
چشمامو براش ریز کردم😑
بعدم صدامو انداختم پس کلم
من:ارسلانننننننن!!!
رضا:ای مامان گوشم
من:الان میاد😁
با لبخند رفتم داخل و دلم خنک شد از اینکه حالشو گرفتم...
ارسلان:چه خبرته چی شده کیه؟
من:نمیدونم با تو کار دارن...
رفتم پیش دخترا نشستم...
دیانا دم گوشم گفت:پانیذ امشب نقشه ها داریم...
من:چیه چی شده؟
دیانا:باید متین و نیکا رو آشتی بدیم...
من:اهم اهم
دیانا:چته؟
من:نامزد الدنگش هست چجوری میخوای آشتی بدی آخه...
دیانا:اون با من😉
من:خب میخوای چیکار کنی...
دیانا:ارسلان و نیکا رو میپیچونیم بقیمون میشینم من بگم چیکا کنیم
من:باشه...ارسلان و چرا؟
دیانا:نه تورو خدا برو بهش بگو خواهرش و میخوایم برسونیم به دوستش 😐💔
من:راست میگی ها😂😐
نیکا:چی پچ پچ میکنید حواسم بهتون هست بگید چه نقشه ای واسه کدوم بدبخت کشیدید؟
دیانا و من :هیچی بابا...
یکم بعد ارسلان و اون پسره اومدن تو...
ارسلان:خب یه مهمون دیگه داریم رضا شریک جدید شرکت البته دوست مهرابم هست اومده بود یه پرونده بهم بده منم گفتم بیاد دور هم باشیم😁
من:ای من زبونتو ...
ارسلان:چی پانیذ
من:هیچی 😅
چشم غره رفتم به دوتاشون و سکوت کردم...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۹.۲k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.