فیک من یک خون آشام هستم فصل دوم پارت ١٨
از زبان هانا
با حس نوازش های کسی آروم چشمام رو باز کردم که جونگ کوک رو دیدم…بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت
جونگ کوک : صبح بخیر عشقم
هانا : تو اینجا چیکار میکنی کوک ؟!
جونگ کوک : اومدم بیدارت کنم برای صبحانه…ولی وقتی دیدم انقدر کیوت خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم…من میرم پایین تو هم زود بیا
هانا : باشه
بعد از بیرون رفتن کوک از اتاقم بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم هنوز هم فکرم درگیر اون دفتر بود…از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم که کوک رو در حال آشپزی کردن دیدم…باورم نمیشد این کوک بود که داشت آشپزی می کرد ؟!...همون پسری که از اول عمرش دست به سیاه و سفید نمیزد…حالا داره برای من صبحونه درست میکنه !
جونگ کوک : به چی داری فکر میکنی ؟!...سر میز بشین الان پنکیک ها هم درست میشه
با تعجب به میز رنگارنگی که چیده بود خیره شدم
هانا : همه اینا رو خودت درست کردی ؟!
جونگ کوک : اره…تعجب کردی ؟
هانا : معلومه که تعجب کردم…جئون جونگ کوک خون آشام پولدار و جذاب برای من صبحونه درست کرده !
جونگ کوک خنده ای کرد و من رو در آغوشش گرفت و گفت
جونگ کوک : برای تو جونمم میدم خانم جئون هانا
هانا : مگه بهت نگفتم من رو اونجوری صدا نزن
جونگ کوک : دلم می خواد
جونگ کوک بوسه ای روی گونم گذاشت و سری رفت و روی صندلی نشست
درحال خوردن صبحانه بودیم که گفتم
هانا : کوک من امروز می خوام برم دیدن پدرم…خیلی وقته که ندیدمش
جونگ کوک : باشه عزیزم خودم میبرمت
هانا : مرسی
بعد از صبحانه آماده شدم و به همراه کوک سوار ماشین شدم و به سمت خونه بابام راه افتادیم
از زبان پدر هانا
در حال نگاه کردن تلویزیون بودم که زنگ خونه به صدا در اومد…احتمال میدادم هانا باشه چون بهم گفته بود که می خواد بیاد دیدنم و همینطور اینکه من کس خاصی نداشتم که بخواد بیاد دیدنم…پس با امید اینکه فرد پشت در هانا هست در رو با خوشحالی باز کردم که با دیدن فرد روبروم خوشحالیم جاش رو به عصبانیت داد
آقای جئون : انگار از دیدن من زیاد خوشحال نشدی
با عصبانیت پرسیدم
پدر هانا : تو اینجا چیکار میکنی ؟!
اما اون عوضی خودش رو وارد خونم کرد و گفت
آقای جئون : خونه قشنگی داری
پدر هانا : پرسیدم تو اینجا چیکار می کنی ؟!
برگشت و با لبخندی اعصاب خورد کن رو به من گفت
آقای جئون : مشخص نیست ؟!...اومدم حساب چند سال پیش رو ازت بگیرم
با تعجب پرسیدم
پدر هانا : درمورد چی حرف میزنی ؟!...کدوم حساب ؟!
آقای جئون : کار نیمه کارم رو اومدم تموم کنم…کاری که باید همون اول میکردم…اینجوری دخترت هم پاپیچ زندگیم نمیشد
با تعجب بهش خیره شده بودم که دست تو جیب کتش کرد و چاقویی رو درآورد…ناباورانه بهش خیره شده بودم…اون میخواد من رو بکشه ؟!...قبل از اینکه بتونم کاری بکنم…چاقو رو محکم فرو کرد توی شکمم
آقای جئون : اون دختر بچه هم بالاخره یتیم شد
با فکر کردن به هانا که بعد از مرگ من چقدر ناراحت میشه اشک از چشمام جاری شد و التماسش کردم که من رو نکشه
پدر هانا : خواهش می کنم لطفا این کار رو…
با دوباره فرو کردن چاقو توی شکمم خون از دهنم خارج شد و نتونستم حرفم رو کامل کنم…چاقو رو از شکمم خارج کرد و من رو روی زمین هل داد
آقای جئون : قراره دخترت از این بیشتر زجر بکشه
خوشحال بودم که حداقل جونگ کوک هست…کسی هست که بعد از من مراقبش باشه…مطمئنم بودم که اون پسر میتونه از دخترم مراقبت کنه…
از زبان هانا
جونگ کوک ماشین رو نگه داشت و باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت در خونه رفتیم خواستم در بزنم که دیدم در بازه…با تعجب به جونگ کوک خیره شدم و سریع وارد خونه شدم…ترسیده بودم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و پشت سر هم صداش میزدم
هانا : پدر…پدر…
اما با دیدن جسم بی جون پدرم روی زمین شوکه شدم و اشک از چشمانم جاری شد
خب داریم به پایان این فیک هم نزدیک میشیم...پایان خوب یا بدش رو شما مشخص میکنید با حمایت هاتون...بعدا نگید نگفتم
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
با حس نوازش های کسی آروم چشمام رو باز کردم که جونگ کوک رو دیدم…بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و گفت
جونگ کوک : صبح بخیر عشقم
هانا : تو اینجا چیکار میکنی کوک ؟!
جونگ کوک : اومدم بیدارت کنم برای صبحانه…ولی وقتی دیدم انقدر کیوت خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم…من میرم پایین تو هم زود بیا
هانا : باشه
بعد از بیرون رفتن کوک از اتاقم بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم هنوز هم فکرم درگیر اون دفتر بود…از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم که کوک رو در حال آشپزی کردن دیدم…باورم نمیشد این کوک بود که داشت آشپزی می کرد ؟!...همون پسری که از اول عمرش دست به سیاه و سفید نمیزد…حالا داره برای من صبحونه درست میکنه !
جونگ کوک : به چی داری فکر میکنی ؟!...سر میز بشین الان پنکیک ها هم درست میشه
با تعجب به میز رنگارنگی که چیده بود خیره شدم
هانا : همه اینا رو خودت درست کردی ؟!
جونگ کوک : اره…تعجب کردی ؟
هانا : معلومه که تعجب کردم…جئون جونگ کوک خون آشام پولدار و جذاب برای من صبحونه درست کرده !
جونگ کوک خنده ای کرد و من رو در آغوشش گرفت و گفت
جونگ کوک : برای تو جونمم میدم خانم جئون هانا
هانا : مگه بهت نگفتم من رو اونجوری صدا نزن
جونگ کوک : دلم می خواد
جونگ کوک بوسه ای روی گونم گذاشت و سری رفت و روی صندلی نشست
درحال خوردن صبحانه بودیم که گفتم
هانا : کوک من امروز می خوام برم دیدن پدرم…خیلی وقته که ندیدمش
جونگ کوک : باشه عزیزم خودم میبرمت
هانا : مرسی
بعد از صبحانه آماده شدم و به همراه کوک سوار ماشین شدم و به سمت خونه بابام راه افتادیم
از زبان پدر هانا
در حال نگاه کردن تلویزیون بودم که زنگ خونه به صدا در اومد…احتمال میدادم هانا باشه چون بهم گفته بود که می خواد بیاد دیدنم و همینطور اینکه من کس خاصی نداشتم که بخواد بیاد دیدنم…پس با امید اینکه فرد پشت در هانا هست در رو با خوشحالی باز کردم که با دیدن فرد روبروم خوشحالیم جاش رو به عصبانیت داد
آقای جئون : انگار از دیدن من زیاد خوشحال نشدی
با عصبانیت پرسیدم
پدر هانا : تو اینجا چیکار میکنی ؟!
اما اون عوضی خودش رو وارد خونم کرد و گفت
آقای جئون : خونه قشنگی داری
پدر هانا : پرسیدم تو اینجا چیکار می کنی ؟!
برگشت و با لبخندی اعصاب خورد کن رو به من گفت
آقای جئون : مشخص نیست ؟!...اومدم حساب چند سال پیش رو ازت بگیرم
با تعجب پرسیدم
پدر هانا : درمورد چی حرف میزنی ؟!...کدوم حساب ؟!
آقای جئون : کار نیمه کارم رو اومدم تموم کنم…کاری که باید همون اول میکردم…اینجوری دخترت هم پاپیچ زندگیم نمیشد
با تعجب بهش خیره شده بودم که دست تو جیب کتش کرد و چاقویی رو درآورد…ناباورانه بهش خیره شده بودم…اون میخواد من رو بکشه ؟!...قبل از اینکه بتونم کاری بکنم…چاقو رو محکم فرو کرد توی شکمم
آقای جئون : اون دختر بچه هم بالاخره یتیم شد
با فکر کردن به هانا که بعد از مرگ من چقدر ناراحت میشه اشک از چشمام جاری شد و التماسش کردم که من رو نکشه
پدر هانا : خواهش می کنم لطفا این کار رو…
با دوباره فرو کردن چاقو توی شکمم خون از دهنم خارج شد و نتونستم حرفم رو کامل کنم…چاقو رو از شکمم خارج کرد و من رو روی زمین هل داد
آقای جئون : قراره دخترت از این بیشتر زجر بکشه
خوشحال بودم که حداقل جونگ کوک هست…کسی هست که بعد از من مراقبش باشه…مطمئنم بودم که اون پسر میتونه از دخترم مراقبت کنه…
از زبان هانا
جونگ کوک ماشین رو نگه داشت و باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت در خونه رفتیم خواستم در بزنم که دیدم در بازه…با تعجب به جونگ کوک خیره شدم و سریع وارد خونه شدم…ترسیده بودم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه و پشت سر هم صداش میزدم
هانا : پدر…پدر…
اما با دیدن جسم بی جون پدرم روی زمین شوکه شدم و اشک از چشمانم جاری شد
خب داریم به پایان این فیک هم نزدیک میشیم...پایان خوب یا بدش رو شما مشخص میکنید با حمایت هاتون...بعدا نگید نگفتم
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جیمین
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
۸۰.۷k
۲۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.